امشب یاد حرفِ علی سریزدی عزیز افتادم؛ در راهِ برگشت از کلینیک که بودم. بین صحبتهایمان بود که پرسیدم: «چطوری مدیر عامل خوبی هستی!؟» پرسید: «چطور؟» گفتم: «اینکه بچهها راضیان ازت :)» و جوابش شاید همانلحظه به ذهنش رسید، ولی بعد از گذشت یک روز در ذهنم پخته شده بود و به عنوان یک ایدۀ …
سرم درد میکند و شدیداً خستهام. اما دوست دارم بنویسم :) بنویسم تا سفر در زمان را تجربه کنم! همان سفری که که آقامعلم در پستِ پیشنهادهایی برای وبلاگنویسی میگوید. دقیقاً مشغول خواندن همان پست بودم که پیامِ یکی از دنبالکنندگانِ سایت و اینستایم رسید: “سلام شبتون بخیر اومدم که خبرای خوب رو برسونم که …
از اولِ شب دوست دارم بنویسم. ولی نمیدانستم چی. صرفاً دوست داشتم. کمی که گذشت، دمِ درِ خوابگاه بودم و منتظرِ رسیدنِ پیکموتوریِ غذا، با زیرشلواری و گرمکن، که رفتم آنیکی اکانتِ اینستاگرامم. و چیز شد. در حینِ اینکه چیزی در درونم مردد مانده بود بینِ گریه و شوق، با موتورسوار شوخیِ ریزی کردم و …
صرفاً آمدهام تا بنویسم؛ چون حسش هست! و ممکن است، و به احتمالِ زیاد، چیزِ خاصی از این پست درنیاید! مانند خیلی دیگر از پستهایم. خب نشستهام در گوشۀ دنجِ اتاقمان در خوابگاه که برای خودم کاستومایزش کردهام! میزِ کوچکِ سفیدِ امین را برداشتهام و روبهرویم لپتاپ و سینیِ کوچیکِ رنگیرنگیام که از قشم خریدهامش …
به دوستم میگفتم چند روز پیش. میگفتم که در رنج آفریده شدهایم دیگر، لقد خلقنا الانسان فی کبد. این ماییم و هنر ماست که از بودن در این رنج باید لذت ببریم. و برای همه و همیشه همین است. در چند سالِ اخیرِ زندگیام، که شاید مهمترین تجربههایم را در این سالها داشتهام، پایِ داستانِ …
دیگه وقتشه از اون چیزی بنویسم که سالهاست منتظرشم. نه اینکه از اولش میدونستم چی باید بنویسم؛ نه. ولی میدونستم که بالاخره یه چیزی باید بنویسم که غیرعادیه! که یه جوریه. که نوشتن در موردش سخته. مبهمه. ولی قشنگه. , پر از جذابیته. برای خودم البته. شاید از بیرون که نگاه کنی، قشنگ نباشه. حتی …
از ماشینش که پیاده شدم، گفت معجزۀ خدا بود اومدنت :) آخه میدونی!؟ ماهها بود ندیده بودمش، اینبار که زنگ زد بهم و رفتم دیدنش، کلی تغییر کرده بود. فهمیدم سیگار میکشه. البته هنوز به قول خودش تفریحی میزنه. و خب اول راه بود. یعنی من هر کدوم از همکلاسیهام رو میفهمیدم سیگاری شده قبول …
چه خوب میگفت طاها: که ما تنهاییم، جز مواقعی که تنها نیستیم. شاید در نگاه اول معنیِ اصلیش را درک نکنیم. ولی در بطنش این نهفته که به صورت کلی تنهاییم. گاهی نه. همین. تنهاییم. تنها، حتی وقتی کنار آنهایی هستیم که به نظر میرسد هستند تا تنها نباشیم. تنها، و دقیقاً وقتی که میان …
داشتم به تسلیم فکر میکردم. به اینکه خب مگه چیه!؟ منم خسته میشم دیگه. مثل خیلیهای دیگه. منم میبُرَم بالاخره. آدمم. به اینکه دیدنِ امید و نوشتن ازش صرفاً گاهی مفرّی محسوب میشه برام. به اینکه یاد گرفتم خوب فرار کنم و راههای زیادی براش پیدا کردم و شناختم. ولی یه روز میاد بالاخره که …
من امید را میبینم. حتی در تاریکترین کورهراهها. حتی در سختترین مصائب. حتی در سیاهیها. من امید را میبینم حتی وقتی اتفاقهایی میافتند که روح من خبری از آنها ندارد. من امید را میبینم حتی وقتی میگویی شر مرسان. من امید را میبینم حتی وقتی در غم فرورفتهام. من امید را میبینم حتی وقتی میگوید …