خواستم عنوان این پست را اینطور بنویسم: “انگار کلیت ماجرا را فهمیدهام.” که دیدم شاید ادعایی گزاف باشد؛ پس “گوشۀ کوچکی” را به آن اضافه کردم.
راهی را پیدا کرده کردهام که قدمزدن در آن، در هر آشوبی که باشم، آرامشی عمیق نصیبم میکند؛ همان آب روی آتش.
از خود آنقدر دور شدم…
***
اصلا ولش کن! اینها حرفهاییست که برای من فقط از جنس حرفاند.
بذار خودم باشم:
کموبیش تلاش کردم در این ۳-۴ سال که راهم رو پیدا کنم. ولی خب سخته. برای من خیلی سختتر. چندتا مسیر رو که در حد توانم بود امتحان کردم، قدم زدم توشون، ولی پارسال بود که نقطهای رو شناختم که به هر سمتی غیر از اون میرم، درد میکشم. رنج میکشم. اذیت میشم. البته خب همون اول نمیفهمم که دارم اشتباه میرم، ولی وقتی که به اندازۀ کافی از اون نقطه دور میشم، دردها و رنجها نمود پیدا میکنن.
یکی دو روز پیش که شرایط عرصه رو بر من تنگ کرده بودن، کمی خودمو مرور کردم. دیدم خودم اینطرفا نیست اصلا! گم شده. کلی سعی کردم پیداش کنم. سررسیدمو برداشتمو رفتم که شاید بتونم مسیر برگشت به اون نقطه رو پیدا کنم.
کمی که راه رفتم، دیدم حال بهتری دارم. و متوجه پیدا کردن دوبارۀ مسیر به سمت اون نقطه شدم.
اونجا بود که بهم اثبات شد، هر وقت که مسیری غیر از رسیدن به آن رو بخوام طی کنم، مقصد قابل قبولی انتظارم رو نخواهد کشید.
توکلتُ علی الله :)
دیدگاه ها
همینه… اون راهی که نبودش ادم رو عذاب بده راهه.. نه راه هایی که بود و نبودش محسوس نیست
ممنون از کامنت هایی که میزاری مصطفی هنوزم فقط به عشق اینکه بیای یه چیزی بنویسی مینویسم
پست
خوشحالم که تو هم میای اینورا :)
پستهات قشنگن که میخونمشون.
خیلی خوشحالم که کسی پیدا شده که حرفاش مثل حرفای خودمه. آخه میدونید هر وقت من این حرفا که حرفای قلبم هست رو میزنم دوستم بهم میخنده میگه شقایق چی میگی واسه خودت؟! به خاطر ترس از مسخره شدن این حرفا رو همیشه تو دلم نگه میدارم و فقط به خودش میگم. اما الان خیلی خوشحالم!
حرفاتون رو انگاری با تک تک سلول هام میتونم درک کنم!
پست
منم خوشحالم که خوشحال شدید :)
پس علاوه بر نگهداشتن این دوستتون، دنبال دوستان بهتر هم باشید؛ دوستانی که دغدغۀ مشترک دارید با هم.
و نوشتن یک وبلاگ میتونه یه راه خوب باشه برای پیداکردن اطرافیانی با دغدغههای مشترک.
میتونید از Blog.ir شروع کنید.