تقریباً ۲۲ سال و ۳ ماه و نیم گذشته از روزی که نوبت به من رسید تا به سیارۀ زمین برسم و مسیری رو که از انتهاش بیخبرم آغاز کنم.
دوشنبۀ گذشته بود که بعد از بیدارشدن نشستم پای میزم که تکلیفم رو روشن کنم. هر چی رو به ذهنم میرسید به صورت یک سؤال از خودم مینوشتم. و مثل روزهای اخیر مطالب مرتبطی رو در اینترنت جستوجو میکردم. وبسایتهای محمدرضا شعبانعلی، امین آرامش و شاید چند جای دیگه رو میخوندم. دیگه به نظرم به مرحلهای رسیده بودم که باید مُهر پایان کار رو بر این روند کندِ سختِ مبهمِ فرسایشی میزدم. با هر عاملی که سعی میکرد حواسم رو پرت کنه مقابله میکردم. تمرکز کرده بودم که حل کنم این مسئله رو.
میدونی چیه؟ دوست داشتم بالاخره افسار سرنوشتم رو به دست بگیرم. اگر تصمیمی هست، با انتخاب خودم گرفته بشه، اگر مسیری هست با اختیار خودم طی بشه، اگر رنجی هست با تسکینِ هدفی که خودم تعیین کردم تحمل بشه و …
چند روز پیش یک دوست این رو برام فرستاد: «عمر شما از زمانی شروع میشود که اختیار سرنوشت خویش را در دست میگیرید.»
بالاخره بعد از پرسیدن کلی سؤال از خودم و کلی فکر و بررسی، تصمیمم رو گرفتم. انتخاب کردم که از این به بعد چهجوری باید زندگی کنم.
یه حس تازگی بهم دست داده بود. یه حس سبکی.
سبکشدن از باری که حدود ۵ سال پیش فهمیدم روی دوشمه و باید با این بار کنار میومدم.
بار ندانستن. بار جبر. باری پر از سؤال. بار ابهام. باری پر از “چرا” …
رسیدم به نقطۀ صفر زندگیم. نقطۀ صفر نمودار زندگیم.
تا اینجای مسیر رو اومدم و کلی روند نزولی و صعودی داشتم ولی همۀ این روندها تا اینجا در قسمت منفی محور xها و yها بوده و هر صعود به صورت نسبی مثبت بوده. اگر چند ماه پیش در این مطلب نوشتم به یک خلأ رسیدم، امروز متوجه شدم که اون خلأ نقطۀ عطفی بوده که بعد از اون، تا چند وقت، روند زندگیم صعودی شده.
شاید دیر به نظر برسه. ولی حاصل جبر و اختیارهای من این شده که در این سن بتونم سرنوشتم رو رام کنم و از این به بعد جهتدهیش با خودم باشه.
که البته بخشی از علت به طول انجامیدن این پروسه، کمالگرایی منه که در موارد مهمی مثل هدف، همچنان همراهمه.
و راضیام. و خوشحال.
لازمه بگم که همچنان این بار روی دوشم هست؛ بلکه سنگینتر هم شده. ولی دیگه به خاطر سنگینیش اذیت نمیشم یا کمتر اذیت میشم. و کمکم دارم سعی میکنم لذت داشتن این بار رو بچشم.
***
این جنس بار رو همه روی دوشمون داریم. جز درصد کمی از ما، همه متوجه سنگینی اون میشیم ولی لزوماً از داشتنش لذت نمیبریم. حتی هستند افرادی که وقتی میبینن مجبور به حمل یک بار سنگین اینچنینی هستن، ادامۀ زندگی رو با نارضایتی طی میکنن، یا جا میزنن، یا خودشونو میزنن به بیخیالی؛ ولی غافل از اینکه این بار کنارگذاشتنی نیست، اصلاً شاید باری نیست، بلکه جزئی از وجود ماست. هرچی که هست، جبراً همراهمون بوده، هست و خواهد بود.
یاد آیۀ ۷۲ از سروۀ احزاب میفتم:
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَهَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ ۖ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا ﴿٧٢﴾
ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، و آنها از پذیرفتن آن سرباز زدند و از آن هراسیدند، ولى انسان آن را بر دوش گرفت به راستى او ستمگرى نادان است (۷۲)
البته اینطور که متوجه شدم مسیری که در حال طیکردن اون هستم، انتهایی نداره و ما، هستیم تا ابد… تا بینهایت. و تمام نخواهیم شد.