شگفتانگیز نه فقط از بُعدِ جذاب و خوبش، که از بعدِ دردناکش هم حتی منظورمه. چون جالبه دیگه! اینجوری که پیشبینی نمیکنی و یهویی میفتی وسطِ یه جریانی که تا دیروزش -حتی یک ساعت قبلش- داشتی میگفتی برعکسش خوبه و درسته. ولی زندگی کاری باهات میکنه که آرومآروم بفهمی رئیس کیه. و تو فقط قراره …
توی این روزهایی که توشیم، شاید بیشترین اتفاقی که برامون ممکنه بیفته، فراموشکردنِ خودمونه. اینکه یادمون نیاد کیایم و کجاییم و داریم کجا میریم و کجا میخواستیم بریم و کجا باید میرفتیم. و این خیلی بده. یعنی شاید بدترین اتفاقی باشه که باهاش مواجهیم. منم مستثنی نیستم. یادم میره خودم رو. یادم میره چیها دوست …
روی تخت به صورتِ نیمهنشسته-نیمه درازکشیده، لمیدهام و آهنگی نامناسب برای نوشتن در گوش و در شرایطی سخت که از قرار زیر است، در حال نوشتنم: – خوشحال از اینکه چیزی نمانده تا از شرایطِ مرگبارِ این خوابگاه رها شوم. – ناراحت از بودن با دوستانی که اتلافِ وقت، در اکثرشان، جزئی از افتخاراتشان است؛ …
خودت باش. خودت را رها کن تا باشد هر آنچه که میخواهد. بستهایاَش که چه!؟ برای کِه؟ مگر قرار است باز هم این لحظات را تجربه کنی؟ مگر باز هم قرار است زندگی کنی؟ مگر این روزها برخواهند گشت؟ در چه حالی؟ منتظر کدامین روز ماندهای که اینگونه روزهایت را برای به پایان رسیدنشان سرمیکنی؟ …
بعضی صحنهها هستند که نه عکسی از آنها داریم، نه کسی شاهد آن بوده و نه در جایی ثبتشان کردهایم. شبیه همین لحظهها، احساسهایی هستند که جز ما کسی تجربهشان نکرده و تجربه نخواهد کرد؛ و اینها هم در جایی ثبت نخواهند شد. از آنجایی که ما، این موجودات فانیِ متوهم، میل به جاودانگی داریم، …
حتماً تو هم این دست روزها را تجربه کردهای. روزهایی که خوابیدن و فکرنکردن را بر حرکت ترجیح میدهی. انگیزههایت را نمییابی. حجم کارهای مانده نیز روی دوشت حسابی سنگینی میکند. تجربه کردهام که این روزها به صورت دورهای سروکلهشان پیدا میشود. میآیند، چند روزی اذیت میکنند و اگر کمی قوی باشیم، در انتها تسلیم …
ریشۀ این مطلب در عید نوروز است. آن زمان که میخواستم از مهربانیهای کوچک بنویسم (ولی تا امشب طول کشید)؛ کارهایی که شاید کوچک به نظر برسند، ولی ممکن است به سلسلهاتفاقاتی تبدیل شوند که اثر بزرگی بگذارند. کارهایی جزئی که اگر انجامشان هم ندهیم، کسی ضرر خاصی نمیکند و با انجامشان سودِ آنیِ بزرگی …
دیشب با او صحبت میکردم. با علیاصغر. دلش پر بود. خسته بود. گرفته بود. چند بار برایم تکرار کرد که زود وارد دنیای آدمبزرگها شده است. میگفت هنوز آمادگیاش را ندارد. هنوز نمیتواند ادای یک آدمِ بزرگ را دربیاورد. نمیتواند در پشت نقابی پنهان شود که پشتش چیزی جز یک کودک خردسال نیست. نقابی که …
سلام باز هم دلم میخواد بنویسم. چندتا چیز هستن که باید ثبت بشن. یه حس دوستداشتنی نسبت به وبلاگم دارم و دوست دارم همینجا خیلی چیزها رو ثبت کنم. نوروز و تعطیلاتش گذشت. امیدوارم خوب گذشته باشه واسه تو. برای من پر از ماجرا بود! هم خوب، هم بد. بیشترش خوب بود البته. از سفرهای …
گاهی شرایط خیلی سخت میشه. نه اینکه بد بشه، همون سخت خوب توصیفش میکنه. حس میکنم دهه سوم زندگی از همۀ دهه ها بهتر و جالبتره! کلی اتفاقای مهم باید اینجا بیفتن! ولی سخته! من هنوز به نصفشم نرسیدم، ولی کلی عجله دارم! خوب نیست اینجوری ولی دارم! دوست دارم همۀ اون اتفاقای مهم زودتر …