مدتهاست ننوشتهام. مدتهای طولانی. روزهای زیادی گذشتهاند. دیگر نه من آن آدم قبلیام و نه نوشتههایم همان نوشتهها. آری. بزرگتر شدهام. تغییر کردهام. درسهای زیادی یاد گرفتهام. سختیهای زیادی هم کشیدهام. ولی همچنان میتوانم به آسمانِ آبیِ بالاسرم نگاه کنم و لبخند بزنم؛ وقتی که ابرهای سفید و خاکستری بخشی از آسمان را پوشاندهاند و …
ساعت ۳:۱۵. تاریک. دستانم را به امید آنکه بتوانند چیزی را تحویل این خانۀ کوچکم دهند، دوباره رها کردهام روی این کلیدهای دوستداشتنی. میدانی!؟ میخواهم بگویم من را چه شده است؟ چه شده است که دیگر مثل قبل نیستم. دوست دارم برگردم به قبل. ولی از طرفی این تغییرات، خبر از پیشرفت میدهند. نمیدانم. حتی …
پیشنوشت: در این پست صرفاً میخواهم اتفاقات مهم این روزهایم را ثبت کنم. همین. چند روزی بود که کارهای دانشکده زیاد شده بودند و من دوباره روزهایی پر از عدم رکود را تجربه میکردم. قضیۀ هماهنگی جشن روز دندانپزشک، که برایم خیلی مهم بود، به همراه کارهای بازارچۀ خیریۀ ریحانهالنبی دانشگاهمان و چند دغدغۀ دیگر …
استاد عزیزم، محمدرضا شعبانعلی، میگه که یادگیری درد داره. این درد رو من در چند سال اخیر دارم کمی حس می کنم. خیلی از عادت هام رو سعی کردم تغییر بدم. خیلی کارها رو که اشتباه انجام می دادم دارم در راستای درست انجام دادنشون تلاش می کنم. که همۀ اینها به دلیل یادگرفتن های …