دیدی گاهی خودت یادت میرود!؟ حواست نیست، ولی گاهی خودت را فراموش میکنی. وقتی دغدغهها زیاد میشوند، سرت شلوغ میشود. گذر روزها به روزمرگی تبدیل میشود. و آنجاست که یکآن به خودت میآیی و میبینی که خودت کمی ناراحت یک گوشه نشسته و منتظر است تحویلش بگیری، ناز و نوازشش کنی و به او توجه …
چند روزه میخوام داستان هفتۀ پیشم رو بنویسم؛ ولی نشده. دیگه میترسیدم یادم بره! الان که صبحه و کلاسِ ساعت ۷:۳۰ ما کنسل شده، نشستم پشت میز در خوابگاه و با تلاش زیاد سعی دارم کلمات رو کنار هم بچینم و چیزی رو از قلم نندازم. هفتۀ پیش واقعاً جذاب بود! قرار بود هفتۀ دیدارها …
خیلی وقت بود که دوست داشتم من هم بتونم چند خطی دربارۀ خودم بنویسم و صفحۀ دربارۀ من رو بهروز کنم، ولی به نتیجۀ خاصی نمیرسیدم که چی بنویسم. تعریف از خود آسون به نظر میرسید. ولی وقتی به این نتیجه رسیدم که خودم رو نمیشناسم و این نشناختن شوخیبردار نیست، عقبنشینی کردم و گفتم …