چه خوب میگفت طاها: که ما تنهاییم، جز مواقعی که تنها نیستیم. شاید در نگاه اول معنیِ اصلیش را درک نکنیم. ولی در بطنش این نهفته که به صورت کلی تنهاییم. گاهی نه. همین. تنهاییم. تنها، حتی وقتی کنار آنهایی هستیم که به نظر میرسد هستند تا تنها نباشیم. تنها، و دقیقاً وقتی که میان …
داشتم به تسلیم فکر میکردم. به اینکه خب مگه چیه!؟ منم خسته میشم دیگه. مثل خیلیهای دیگه. منم میبُرَم بالاخره. آدمم. به اینکه دیدنِ امید و نوشتن ازش صرفاً گاهی مفرّی محسوب میشه برام. به اینکه یاد گرفتم خوب فرار کنم و راههای زیادی براش پیدا کردم و شناختم. ولی یه روز میاد بالاخره که …
به خودم آمدم و دیدم که سالهاست در انتظارِ زندگی زندگی میکنم. زندگیِ اول و زندگیِ دوم، شبیه آسمان و زمین است. آسمانی دور، و زمینی تاریک. روزها بیدار میشوم و از شروعش پیداست که حتی شب نیز آرام نگذشته است؛ TMD خبرش را میدهد. در ادامه، نقاطِ مهمِ روز را از سرم میگذرانم و …
گاهی نفَست تندتر میشود، تپش قلبت شدید و شدیدتر. بغضِ ریزی نیز ممکن است همراهیات کند. و چنانچه خوب استقبال کنی، اشک نیز مهمانت خواهد شد. تو میمانی و تو :) نه راه پیش داری، نه راه پس. در میانۀ راهی بس دشوار گیر افتادهای و راه نجاتی نمیبینی! انگار در آن جادهای که در …
دقیقاً همینجا نشستهام؛ روبهروی ضریح حضرت معصومه (س). شبِ بعد از اولین قدر. و امیدوارم… امیدوارم به رحمت خدا. رحمتی که گستراندهاش بر سر ما. شاید تمام نشانهها برایم از ناامیدی بگویند، ولی میدانم که مهربانترینِ مهربانان خدای من است. میدانم که آنقدر مهربان است که اگر ناامید نشوم از رحمتش، قطعاً این رحمتش من …
ساعت ۳:۱۵. تاریک. دستانم را به امید آنکه بتوانند چیزی را تحویل این خانۀ کوچکم دهند، دوباره رها کردهام روی این کلیدهای دوستداشتنی. میدانی!؟ میخواهم بگویم من را چه شده است؟ چه شده است که دیگر مثل قبل نیستم. دوست دارم برگردم به قبل. ولی از طرفی این تغییرات، خبر از پیشرفت میدهند. نمیدانم. حتی …