سلام. سلامی از یک مصطفای متفاوت. مصطفایی که لبخندی بر لب ندارد، چشمانش خستهاند، کمرش خمیده و کمی دستانش درد میکند، موهایش کمتر از همیشه هستند، قلبش بیشتر از همیشه فشرده شده، وزنش رکوردش را زده، در دندانپزشکترین حالتیست که قبل از این نبوده، نورِ امیدش در کمسوترین حالتش است و همین. فکر کنم کافیست …
مدتها پیش باید این اتفاق میافتاد. شاید خیلی زودتر. نمیدانم. یا شاید هم نباید میافتاد! باز هم نمیدانم. اما یک چیز برایم عیان است؛ آن هم اینکه زندگی در جریان است… زندگی بدون من و تو و همهمان هم رو به جلو میرود. و نه من برایش مهم هستم و نه تو و نه هیچکداممان. …
بارها و بارها که برگشتهام و خواستهام که ریشۀ تمام اتفاقهای مثبت و خاص و ارزشمندِ زندگیام را پیدا کنم، که رسیدهام به وبلاگم و نوشتن و اینجا. که اینجا آرزوی تحققیافتۀ سالهای اول نوجوانیام است؛ آن روزها که دوست داشتم بلاگر باشم و از کپی-پیستِ جاهای دیگر و ساخت هزاران (!) وبلاگ در بلاگفا …
شاید این تجربهای که هماکنون در حال تجربهاش هستم، متفاوتترین تجربۀ تمامِ ۲۷سالیست که زنده بودم و احتمالاً بخشهاییاش را زندهگی کردهام. “متفاوت” شاید بهترین کلمه برای وصف این حالوروز باشد. حالوروزی که تنهایی آن را پر کرده. نبودنِ همه. خلأ بودنِ آنهایی که قرار بود همیشه باشند. آنهایی که عهد بسته بودند و آنهایی …
نمیشد ننویسم. دقیقاً یک سال شد. یک سال از عکس بالا میگذره و نمیتونم حرفهای الانم رو نزنم. منی که مدتهاست همهچیز رو توی خودم ریختم و ننوشتم، حرف نزدم و کار خاصی نکردم. نه اینکه نخوام؛ بلکه خواستم؛ ولی نه کلمهای رو میتونستم بنویسم و نه محرم و مرهمی بود که حرف بزنم و …
آدم که بزرگ میشود، آدم که شبیهِ آدمبزرگها میشود، آدم که زندگی را لمس میکند، تغییر میکند. نه که قبلش تغییر نکند؛ بل بعد از یک سنّی، تغییرهایش با مقیاسِ دیگری اتفاق میافتند. تغییرهایی میکند که روزی فکرش را هم نمیکرد که پیش بیایند؛ حداقل برای خودش… آری. یکی از آن تغییرها این است که …
این گذرِ زمان از ما چه میسازد؟ به کجا میبَردمان؟ با دل و ذهن و عقل و مسیر و هدف و رؤیاهایمان چه میکند؟ بزرگمان میکند؟ یا حقیر؟ خوشحالمان میکند؟ یا غمین؟ توخالیمان میکند؟ یا عمیق؟ هان؟ تو بگو. تویی که سالهای سالْ زندگیات – نه با تمامِ جزئیات، بل با تمامِ کلیاتش – را در …
پایان چرا؟! مرخرفی که فقط در لحظۀ ناامیدیِ متوهمانه به سراغم آمد. نوشتم و چندی نگذشت که پشیمان شدم و تصمیم گرفتم کمی مهلت به خودم بدهم برای بررسیِ دوبارۀ همهچیز و برخواستنِ دوباره. مهلتی یکهفتهای برای پیریزیِ دوبارۀ مصطفیقائمی از صفر. یک هفته تقریباً همۀ کارهایم را کنسل کردم و خواندم و نوشتم و …
وقتی رفتم پای میزم و گوشی را که چک کردم، ایمیلی رسیده بود. همینی که میبینیاش. برای لحظهای شُکّه شدم و بعدش حس جدیدی را تجربه کردم. حسی که وصفش را شنیده بودم فقط؛ که پیرمردها وقتِ تغییر تجربهاش میکنند. که سخت است دلکندن. که سخت است رفتن. که سخت است آمادهشدن برای چیزی جدید. …