دیشب با او صحبت میکردم. با علیاصغر. دلش پر بود. خسته بود. گرفته بود. چند بار برایم تکرار کرد که زود وارد دنیای آدمبزرگها شده است. میگفت هنوز آمادگیاش را ندارد. هنوز نمیتواند ادای یک آدمِ بزرگ را دربیاورد. نمیتواند در پشت نقابی پنهان شود که پشتش چیزی جز یک کودک خردسال نیست. نقابی که …