دیشب با او صحبت میکردم. با علیاصغر. دلش پر بود. خسته بود. گرفته بود. چند بار برایم تکرار کرد که زود وارد دنیای آدمبزرگها شده است. میگفت هنوز آمادگیاش را ندارد. هنوز نمیتواند ادای یک آدمِ بزرگ را دربیاورد. نمیتواند در پشت نقابی پنهان شود که پشتش چیزی جز یک کودک خردسال نیست. نقابی که …
ساعت ۴:۴۰ دقیقهٔ صبح است. هنوز همهجا تاریک است. موسیقی کمصدایی در حال پخش است و من باز هم حس میکنم دلم گرفته. یاد آخرین صحبتم با حاجآقا احمدی میافتم. همین هفتهٔ اخیر بود که دعوتش کردم به صرف افطار در خوابگاه. آمد و افطار کردیم. دیدم شلوغ است و تا بیاییم و به اصل …
میگفت که: دنیا روزی برای توست و روزی علیه تو. تعجبی هم نداره که فرازونشیب روزگار رو بچشیم. و اگر انتظار داشته باشیم که همهچی عالی پیش بره، دقیقاً جاییست که اشتباه کردهایم. این انتظار غلط رو گاهی با ضرباتی سنگین ممکنه متوجه بشیم! یاد حرف استیو جابز افتادم: Sometimes life hits you in the head with …
به دوستی میگفتم که: گاهی یه سلسه اتفاقاتِ غیرمنتظرهای میافتن که آدم مطمئن میشه یه دستی داره اینها رو کنار هم میچینه. اون هم گفت: خیلی از اتفاقات اطرافمون همینطوریان. فقط ما نمیبینیم همهشون رو. گاهی که شرایط سخت میشه، روزنۀ امیدی نمیمونه که دلمون رو بهش خوش کنیم، یه دفعه یه سری نشونه رو …
پستی نوشتم با رعایت کلی موارد. کمالگرایی هم اذیتم کرد، ولی نوشتم. پستش که کردم، دیدم نه. الان جایش نیست. نباید حالا منتشر شود. رفت به پیشنویسها. خستهام. شاید نوشتنِ در اینجا راه خوبی برای بهترشدن حالم نباشد. ولی کیبورد دم دستم است؛ پس مینویسم. این وبلاگ برای من شده مرجع رنجهایم. آخر سال ۹۶ …
حتی وقتی در گوشۀ سالن مطالعۀ دلگیر و کوچک خوابگاه نشستهای و بیرون از آن، جز شبی تاریک و شهری کوچک و دنیایی کوچکتر نیست، میتوانی پرواز کنی… میتوانی دوستانی داشته باشی که وقتی در کنارشان هستی، وقتی با تو حرف میزنند، وقتی با آنها حرف میزنی، وقتی نگاهت میکنند، چشمانشان برق ذوق داشته باشد، …
در ۳-۴ ساعت گذشته دوتا مطلب نوشتهام و بعد از رسیدن به اواخر متن، به پیشنویسهایم منتقلشان کردم. نمیدانم. دوباره حس میکنم مثل قبل شدهام. مثل قبلاً که خیلی از کارهایی که میکردم و راضی بودم از آنها برایم رنگ میباختند و من میماندم و حوضم. الان هم همینطور شده. حتی به سرم زد خیلی …
“آسمان را ببین… ابرها را میبینی که به سرعت کنار میروند؟ دیر یا زود روزهای آفتابی را جشن خواهیم گرفت، دیر یا زود مردمی روی این خاک خواهند زیست که یکدیگر را دوست خواهند داشت، یکدیگر را عاشقانه در آغوش خواهند گرفت، بیبهانه به یکدیگر لبخند خواهند زد، به هر غریبهای سلام خواهند داد؛ آن …
آخرین امیدت را نگهدار، برای خودت. برای وقتی که تنها میمانی. تو میمانی و تو. برای آن روزهایی که حرکت برایت مشکل میشود. آن روزهایی که فقط منتظری بگذرند. روزهایی که با خود میگویی آیا میرسم!؟ آیا راه را درست میروم!؟ نکند مسیر را گم کردهام… آن امید، دستآویزی میشود برایت و تو را در …