دیشب خونۀ عمهاینا بودیم. دفترچههام رو برداشتم و به یکی از اتاقهای خالی خونه رفتم تا درس متمم رو که بدخط در یک دفترچۀ دیگه نوشته بودم، وارد دفترچۀ اصلیم کنم. یه دفعه شوهرعمهها اومدن و گفتن که “دور همی” ببینیم! تلویزیون در همون اتاق بود :) خب منم صدای آهنگم رو کم کردم و …
این حجم از اتفاقات مهم و جالب را نمیدانم چطور در این پست بگنجانم! این روزها بستری از خیر و خوبی شدهاند و من آنقدر خوشحالم که وصفش نتوان کرد! یاد همان Connecting the dots استیو جابز در آن سخنرانی زیبایش در استنفورد میفتم. نقاطی که وصلشدنشان حس بودن در یک سناریوی ازپیشتعیینشده را به …