داشتم به این فکر میکردم که کجایم!؟ اصلاً کی هستم!؟ کجا میروم؟ چه دارد میشود؟ اصلاً معلوم هست دارم با زندگیام چهکار میکنم!؟ افسار زندگیام کو؟ چرا رها شده؟ گم شدهام؟ تازه پیدا شدهام؟ نمیدانم. یک صدایی از گوشۀ ذهنم میگوید: تو سالهاست که همین وضع را داری. سالهاست که نمیدانی کجا میروی. سالهاست که …
دیگه وقتشه از اون چیزی بنویسم که سالهاست منتظرشم. نه اینکه از اولش میدونستم چی باید بنویسم؛ نه. ولی میدونستم که بالاخره یه چیزی باید بنویسم که غیرعادیه! که یه جوریه. که نوشتن در موردش سخته. مبهمه. ولی قشنگه. , پر از جذابیته. برای خودم البته. شاید از بیرون که نگاه کنی، قشنگ نباشه. حتی …
از ماشینش که پیاده شدم، گفت معجزۀ خدا بود اومدنت :) آخه میدونی!؟ ماهها بود ندیده بودمش، اینبار که زنگ زد بهم و رفتم دیدنش، کلی تغییر کرده بود. فهمیدم سیگار میکشه. البته هنوز به قول خودش تفریحی میزنه. و خب اول راه بود. یعنی من هر کدوم از همکلاسیهام رو میفهمیدم سیگاری شده قبول …
داشتم به تسلیم فکر میکردم. به اینکه خب مگه چیه!؟ منم خسته میشم دیگه. مثل خیلیهای دیگه. منم میبُرَم بالاخره. آدمم. به اینکه دیدنِ امید و نوشتن ازش صرفاً گاهی مفرّی محسوب میشه برام. به اینکه یاد گرفتم خوب فرار کنم و راههای زیادی براش پیدا کردم و شناختم. ولی یه روز میاد بالاخره که …
گاهی نفَست تندتر میشود، تپش قلبت شدید و شدیدتر. بغضِ ریزی نیز ممکن است همراهیات کند. و چنانچه خوب استقبال کنی، اشک نیز مهمانت خواهد شد. تو میمانی و تو :) نه راه پیش داری، نه راه پس. در میانۀ راهی بس دشوار گیر افتادهای و راه نجاتی نمیبینی! انگار در آن جادهای که در …
روی تخت به صورتِ نیمهنشسته-نیمه درازکشیده، لمیدهام و آهنگی نامناسب برای نوشتن در گوش و در شرایطی سخت که از قرار زیر است، در حال نوشتنم: – خوشحال از اینکه چیزی نمانده تا از شرایطِ مرگبارِ این خوابگاه رها شوم. – ناراحت از بودن با دوستانی که اتلافِ وقت، در اکثرشان، جزئی از افتخاراتشان است؛ …
اونقدری نشونه دور و اطرافِ آدم هست، که امکان نداره نبینیمشون. ممکنه ببینیم و چشم بپوشیم، بیخیال بشیم، سختمون باشه قبول کنیم که دیدیم، ولی هستن. هستن و ما نمیخوایم ببینیم. ما انتخاب میکنیم که نبینیم. انتخاب میکنیم. یا شاید اولش اینطوره که ما انتخاب میکنیم. کمی که میگذره دیگه عادت میشه. عادت میشه ندیدن. …