میدونی؟ گاهی دلم تنگ میشه. دلم تنگِ روزهای قدیمم میشه. اون روزهای قبل از ۸ خرداد ۱۴۰۰. اون روزهایی که مصطفی، کلهخرتر از همیشه بود. اون روزهایی که مصطفی با تمام قوا داشت میرفت جلو. مصطفی امیدوارتر از همیشه بود. مصطفی فقط رسیدن و تونستن رو میخواست جز اینها چیزی بلد نبود. اگر نمیتونست و …
بعد از اینهمه مدت بالاوپایین و بدبختی و سربهسنگخوردنهای فراوان و شنیدن نصیحتهای مزخرف از اهل و نااهل، میخوام یکم بنویسم از اونچیزی که حس میکنم اگه نمیتونستم توی خودم تقویتش کنم، یه آدمِ دوستنداشتنیِ بدونِ اعتماد به نفسِ داغون بودم. اون هم چیزی نیست جز: کلهخری! حالا اگه دوست داری باادبترش رو بهکار ببری، …
میدونی؟! هیچوقت دیگه تولدهام جذاب نیستن برام. چندوقتی میشه اینطوری شدم. شروعش از روزهایی بود که با دیدگاههای آقامعلم در مورد تولد آشنا شدم و دیدم خیلی هم اتفاق مهمی رخ نداده و به قول خودش: هر بار که دنیای جدیدی را میبینیم و ایدههای جدیدی در ذهنمان متولد میشود. هر بار که احساس زیبایی …
اینروزها اونقدر شلوغ شدم که اصلاً مثل قبل وقت واسه هیچی نیست. فقط کار و کار و کار. البته نه اینکه اینوسط اهمالکاری و اتلاف وقت نداشته باشم. دارم. خوب هم دارم. ولی دغدغههام از روی جبر خلاصه شده در کار. و نمیتونم کار خاص دیگهای بکنم. اگر هم بکنم، حین انجام هر کاری، غیر …
اومدم مطب و نشستم تا بغضِ مرگباری رو که گلوم رو ول نمیکرد، خالی کنم توی وبلاگم. دیدم یک دوست به نام مهدخت، نوشته که: “اقا مصطفی بیا دوباره یه چند خط برامون بنویس دلمون گرم شه …. بیا اقا مصطقی ۶ روز به کنکوره یه چیزی بگو از این حال خراب در بیایم خودتم …
سلام. بعد از چندین ماه دوری اومدم بنویسم. و طبق معمول باید بگم که مدتهاست دوست دارم بنویسم و هی نشده. حتی چندباری نوشتم و منتشرش نکردم. ولی ابنبار فرق داره! چند نفر از دوستانم گفتن بنویسم و از همینجا قول میدم بنویسم و منتشرش کنم. ولی این پست، پستی نیست که خوشایند باشه. پستیست …
و بغض؛ آن محرکی که من را کشانده به اینجا تا بنویسم. به کجا؟ به فیروزه. به همان کافهای که خاطرههای زیادی از آن دارم. کافهای که گارسونبودن را نیز به من چشاند و روزهای معدودی سفارش گرفتم و جارو زدم و ظرف شستم. کافهای که برای دورهای دیگر برایم سیاهوسفید شده بود. اما حالا …
نوشتن برام همیشه اولویت داشته. همیشه که میگم، یعنی تمامِ وقتهایی که میتونستم از جام تکون بخورم. مثل الان که ساعت ۲:۰۷ دقیقهاس و ما وارد شنبۀ هفتۀ جدید شدیم و چیزی نمونده به ساعتی که باید بکوبم و برم پادگانِ قشنگم؛ پس نوشتن برام اولویت داره. حس خوبی بهم میده. آزاد میشم انگار بعدش. …
سلام. سلامی از یک مصطفای متفاوت. مصطفایی که لبخندی بر لب ندارد، چشمانش خستهاند، کمرش خمیده و کمی دستانش درد میکند، موهایش کمتر از همیشه هستند، قلبش بیشتر از همیشه فشرده شده، وزنش رکوردش را زده، در دندانپزشکترین حالتیست که قبل از این نبوده، نورِ امیدش در کمسوترین حالتش است و همین. فکر کنم کافیست …
میدانی چرا اینجایم!؟ آنهم بعد از مدتها ننوشتن و رکود و سستی… شاید بتوانی حدس بزنی. چون دلم لک زده برای نوشتن و بعد از گذر از تمام تجربههایی که در ماههای گذشته چشیدمشان، فهمیدهام چیزی جز علایقم نمیتواند زنده نگهم دارد. شاید فکر کنی اغراق میکنم، اما اگر دست من بود، لحظهلحظۀ زندگیِ خودم …