میگوید ننویس. میدانی!؟ نمیتوانم. نمیتوانم ننویسم. خودش را دوست دارم. او هم همچنین؛ من را. ولی نمیدانم چرا نمیتوانیم این را در لحظهلحظۀ زندگیمان به هم ثابت کنیم. حرفش برایم آنقدر با ارزش است که دیشب، برداشتم و فایلهای سایتم را به ناکجاآبادی در هاستم گم کردم. ولی دوام نیاوردم. میدانی!؟ نمیتوانم. میگوید از غم …
اومدم بنویسم. اصلا انتظارشو نداشتم. چه وضعیه آخه؟ قرار نبود اینطوری تموم شه. این رسمش نیست که آدم رو تشنه کنه، تشنه و تشنه تر… بعد روزها و ساعت ها انتظار و صبر و دلخوشی به اینکه بالاخره یکی پیدا شد تا حرفهای دلم رو بزنه، یکی پیدا شد که اون درد نامفهوم وجودم رو …