خودت باش. خودت را رها کن تا باشد هر آنچه که میخواهد. بستهایاَش که چه!؟ برای کِه؟ مگر قرار است باز هم این لحظات را تجربه کنی؟ مگر باز هم قرار است زندگی کنی؟ مگر این روزها برخواهند گشت؟ در چه حالی؟ منتظر کدامین روز ماندهای که اینگونه روزهایت را برای به پایان رسیدنشان سرمیکنی؟ …
خیلی سادهست! گاهی روزها میگذرن و نمیفهمی. گاهی روزها میگذرن و دستاوردت ازشون میشه هیچ. روزهای زیادی داریم که خیلی معمولی گذشتن؛ بیدار شدیم، شب خوابیدیم. اگه از خودمون بپرسیم فلان روز پیشرفتی داشتی یا نه، ممکنه حتی یادمون نیاد که اون روز صعود داشتیم یا نزول. که البته روزهایی که در اونها صعودی در …
قبلاً هم گفتم. ولی امروز دوباره مرور میکنمش و دوست دارم مقداری بهش اضافه کنم. میخوام بگم که اگه ایدهای توی ذهنت داری، اگه حس میکنی قراره کاری کنی، اگه هدفی برای رسیدن تو فکرته، خب دقیقاً چرا نمیری سمتش؟ چرا؟ یکی از سخنرانیهای آرنولد رو، به پیشنهاد رفیقم، نشستم دیدم. همونی که توش میگه: …
تصمیم گرفتم گاهی، موسیقیهایی رو که ازشون لذت میبرم، اینجا بذارم؛ در مجموعۀ با هم بشنویم :) این آهنگ رو در گروهِ بلاگرهای موغ، خانم دکتر خلیفات فرستادن که ممنونم ازشون. امیدوارم شما هم لذت ببرید :) متنش: بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه حتا الان از پشت این دیوار …
پیشنوشت: این پست را در مجموعۀ “توصیههایی به یک دندانپزشک” نوشتهام و بهتر است قبل از آن دو موردِ دیگر را نیز بخوانید :) حواست هست!؟ تو همان بچهدبیرستانیِ ۱۸سالهای هستی که در ۱۸سالگی صرفاً کمی درس خوانده! صرفاً کمی بیشتر از خیلیهای دیگر. درس. کتاب. علم. آیا این موارد، که حالا بماند که کنکور، …
یکی از دوستانم در زیر یکی از پستهایم در مورد دندانپزشکی کامنت گذاشته بود و گفته بود: سلام چند روز پیش مستند راه قریب که درباره دانشجوهای پزشکی بود رو دیدم که خیلی خیلی حالمو گرفت. اگر دیدید اینو میشه بگید رشته دندون هم اینطوریه یا نه؟ با این که من عاشق رشته دندون پزشکی …
آره. بیشتر از یک ساعت شد. یکییکی رفتن. خانم دکتر باقری اول رفت، دستیارها صدای بشور و بسابشون میاومد و تموم که شد، خداحافظی کردن و رفتن. ولی ما هنوز نشسته بودیم و حرف میزدیم. حتی بابای خانم دکتر باقری که معمولاً تا آخر وقت میمونه هم رفت. خانم دکتر از من پرسید که شما …
پیشنوشت: با یک پستِ بیهدف طرفید! به نظرم نخونید و برید تو گوگل سرچ کنید: «چگونه وقتِ خود را در جوب نریزیم؟»* امروز روز خوبی بود. اصلاً از همون شروعش خوب بود. تقریباً همهچی درست و سرِ جاش اتفاق افتاد. و خب خداروشکر :) شاید یه دلیلش این باشه که صبح خوب شروع شد. یعنی …
دیشب که با او صحبت کردم، میخواستم زار بزنم. وقتی تعریف میکرد، سرم را پایین انداخته بودم و میخواستم بگیم بس کن. کافیست. ولی دوست داشتم خودش را خالی کند. میدانی!؟ مرد است دیگر. دوست ندارد گریه کند. نه او و نه من. نگاهش که میکردی، انگار با سنگدلیِ تمام دارد تعریف میکند. ولی که …
دوست دارم بنویسم. صرفاً دوست دارم! جز انگشتان و چشمانم و اعصابِ مربوط به آنها، جزءِ دیگری از بدنم همراهم نیست :| سردرد دارم و مغزم بعد از نوشتنِ کلی خط، فرمانِ سِلِکتآل و دیلیت میدهد :| و من میمانم و صفحهای خالی! ولی دوباره شروع میکنم. امیدوارم اینبار که رهاتر از دفعۀ قبل مینویسم، …