آری. آدمها تغییر میکنند.
آدم که بزرگ میشود، آدم که شبیهِ آدمبزرگها میشود، آدم که زندگی را لمس میکند، تغییر میکند. نه که قبلش تغییر نکند؛ بل بعد از یک سنّی، تغییرهایش با مقیاسِ دیگری اتفاق میافتند. تغییرهایی میکند که روزی فکرش را هم نمیکرد که پیش بیایند؛ حداقل برای خودش… آری. یکی از آن تغییرها این است که …
این گذرِ زمان از ما چه میسازد؟ به کجا میبَردمان؟ با دل و ذهن و عقل و مسیر و هدف و رؤیاهایمان چه میکند؟ بزرگمان میکند؟ یا حقیر؟ خوشحالمان میکند؟ یا غمین؟ توخالیمان میکند؟ یا عمیق؟ هان؟ تو بگو. تویی که سالهای سالْ زندگیات – نه با تمامِ جزئیات، بل با تمامِ کلیاتش – را در …
پایان چرا؟! مرخرفی که فقط در لحظۀ ناامیدیِ متوهمانه به سراغم آمد. نوشتم و چندی نگذشت که پشیمان شدم و تصمیم گرفتم کمی مهلت به خودم بدهم برای بررسیِ دوبارۀ همهچیز و برخواستنِ دوباره. مهلتی یکهفتهای برای پیریزیِ دوبارۀ مصطفیقائمی از صفر. یک هفته تقریباً همۀ کارهایم را کنسل کردم و خواندم و نوشتم و …
تصمیم گرفتهام نباشم. خدانگهدار.
وقتی رفتم پای میزم و گوشی را که چک کردم، ایمیلی رسیده بود. همینی که میبینیاش. برای لحظهای شُکّه شدم و بعدش حس جدیدی را تجربه کردم. حسی که وصفش را شنیده بودم فقط؛ که پیرمردها وقتِ تغییر تجربهاش میکنند. که سخت است دلکندن. که سخت است رفتن. که سخت است آمادهشدن برای چیزی جدید. …
سلام. میدانم حالا که این را میخوانی حسوحالت جورِ خاصیست. نه میتوانم بگویم خوب، نه بد. در یک خوف و رجایی به سر میبری که راه گریزی از آن نیست. این چند ماهی که بر تو گذشته، شاید سختترین که نه، قطعاً سختترین ماههای عمرت بوده. البته میدانی که! خطابِ من تویی هستی که خواندهای. …
مدتهاست ننوشتهام و مثل همیشه که بعد از چند وقت باز میگردم میگویم: دلم لک زده است برای نوشتن. برای آزاد و رها نوشتن :) و اما ننوشتنم در دورۀ زمانیِ گذشته کمی با قبل فرق دارد. قبلترها ننوشتنم بیشتر دلیلی غیرِ دلچسب داشت. اما حالا آمدهام و مینویسم از برههای خفن! برههای پر از …
روزی خواهد آمد که مینویسم. حرف میزنم. راحت. بدونِ دغدغۀ اینکه حقیقت ممکن است به مزاقِ چهار آدمِ پست خوش نیاید.
سالهای سال بود هر کسی که با من صحبت میکرد، گلهای داشت، دردی، رنجی، یا مشکلی، بعد از اینکه حرفهایش را گوش میدادم و با سؤالهای خوب از نظر خودم، بحث را به جاهای خوبی میرساندم، سعی میکردم راه حل به او ارائه کنم. یا اگر راه حلی به ذهنم نمیرسید، میگفتم من نمیتوانم. باید …