برای تو مینویسم؛ داییجان. سلام. میدانم که حالت خوب است. خیلی خوب. در بهترین جایی هستی که یک مخلوق میتواند باشد. بهترین کاری را کردی که یک انسان میتواند انجامش دهد. گذشتی. از خودت. از تمام آنچه که داشتی. از تمام آنچه که خالقت به تو هدیه داده بود. نمیدانم میدانی یا نه. ولی دلم …
هان؟ از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست… میدانم که دوست نداری با دلخوشیهای کوچک خودت را امیدوار نگه داری. میدانم که کمالگراییات اجازۀ دلبستن به خیلی از امیدواریها را نمیدهد. ولی تو بدان. آهای تو! بدان که گاه در مسیر زندگی باید با همین خُردهشادیها دلت را خوش کنی و مسیر را پی بگیری. باید …
دلم برای خودم تنگ شده است. نمیدانم چه شده من را. نمیدانم :( میخواهم برگردم به همان روزها؛ آن روزهایی که بیشتر خودم بودم. حس میکنم دارم در نقشهایی فرو میروم که اصلاً جای من نیستند. در تلاش برای درستکردن شرایط شاید از مسیرم خارج شدهام. و باز هم نمیدانم. یاد صحبتش میافتم؛ که نباید …
دیدی گاهی خودت یادت میرود!؟ حواست نیست، ولی گاهی خودت را فراموش میکنی. وقتی دغدغهها زیاد میشوند، سرت شلوغ میشود. گذر روزها به روزمرگی تبدیل میشود. و آنجاست که یکآن به خودت میآیی و میبینی که خودت کمی ناراحت یک گوشه نشسته و منتظر است تحویلش بگیری، ناز و نوازشش کنی و به او توجه …
ریشۀ این مطلب در عید نوروز است. آن زمان که میخواستم از مهربانیهای کوچک بنویسم (ولی تا امشب طول کشید)؛ کارهایی که شاید کوچک به نظر برسند، ولی ممکن است به سلسلهاتفاقاتی تبدیل شوند که اثر بزرگی بگذارند. کارهایی جزئی که اگر انجامشان هم ندهیم، کسی ضرر خاصی نمیکند و با انجامشان سودِ آنیِ بزرگی …
دیشب با او صحبت میکردم. با علیاصغر. دلش پر بود. خسته بود. گرفته بود. چند بار برایم تکرار کرد که زود وارد دنیای آدمبزرگها شده است. میگفت هنوز آمادگیاش را ندارد. هنوز نمیتواند ادای یک آدمِ بزرگ را دربیاورد. نمیتواند در پشت نقابی پنهان شود که پشتش چیزی جز یک کودک خردسال نیست. نقابی که …
ساعت ۴:۴۰ دقیقهٔ صبح است. هنوز همهجا تاریک است. موسیقی کمصدایی در حال پخش است و من باز هم حس میکنم دلم گرفته. یاد آخرین صحبتم با حاجآقا احمدی میافتم. همین هفتهٔ اخیر بود که دعوتش کردم به صرف افطار در خوابگاه. آمد و افطار کردیم. دیدم شلوغ است و تا بیاییم و به اصل …
ببین بدون که هر وقت مشکلی سدّ راهت شد، باید پا شی. باید ادامه بدی. بجنگی. مسیر باید طی بشه. با نشستن و صبرِ بیمورد و زیادی، اتفاق خوبی لزوماً نمیفته. باید پا شی. اینطوری نمیشه. تا حرکتی نکنی، نباید انتظار بهبود داشته باشی. شروع به کار و استارتِ حلِّ مشکل رو زدن معمولاً سخته. …
میگفت که: دنیا روزی برای توست و روزی علیه تو. تعجبی هم نداره که فرازونشیب روزگار رو بچشیم. و اگر انتظار داشته باشیم که همهچی عالی پیش بره، دقیقاً جاییست که اشتباه کردهایم. این انتظار غلط رو گاهی با ضرباتی سنگین ممکنه متوجه بشیم! یاد حرف استیو جابز افتادم: Sometimes life hits you in the head with …
میگوید ننویس. میدانی!؟ نمیتوانم. نمیتوانم ننویسم. خودش را دوست دارم. او هم همچنین؛ من را. ولی نمیدانم چرا نمیتوانیم این را در لحظهلحظۀ زندگیمان به هم ثابت کنیم. حرفش برایم آنقدر با ارزش است که دیشب، برداشتم و فایلهای سایتم را به ناکجاآبادی در هاستم گم کردم. ولی دوام نیاوردم. میدانی!؟ نمیتوانم. میگوید از غم …