«ما مخلوقاتی بیقراریم و در آرزوی چیزهای بیشتر. پس ناگزیر احساس میکنیم که زندگیمان باید وقف چیزی شود، و اینکه آن چیز چه میتواند باشد، پرسش بزرگ دوران ماست. شاید به این نتیجه برسیم که زندگیمان وقف خانوادهمان است، وقف ستمدیدگان است، وقف جستوجوی شهرت، پول، قدرت، یا شادی است.»
ساعت ۳:۱۵. تاریک. دستانم را به امید آنکه بتوانند چیزی را تحویل این خانۀ کوچکم دهند، دوباره رها کردهام روی این کلیدهای دوستداشتنی. میدانی!؟ میخواهم بگویم من را چه شده است؟ چه شده است که دیگر مثل قبل نیستم. دوست دارم برگردم به قبل. ولی از طرفی این تغییرات، خبر از پیشرفت میدهند. نمیدانم. حتی …
چه شبا پنجره رو بستم تا عطر یادت نره از خونهی من چه شبا که یاد تو بارون شد تا سرازیر شه از گونهی من چه شبا که با خودم جنگیدم بلکه سرنوشتمو عوض کنم عشق با من متولد شده بود نمیشد سرشتمو عوض کنم کاش مهرت به دلم نمینشست تا که مبتلای پاییز نشم …
حتماً تو هم این دست روزها را تجربه کردهای. روزهایی که خوابیدن و فکرنکردن را بر حرکت ترجیح میدهی. انگیزههایت را نمییابی. حجم کارهای مانده نیز روی دوشت حسابی سنگینی میکند. تجربه کردهام که این روزها به صورت دورهای سروکلهشان پیدا میشود. میآیند، چند روزی اذیت میکنند و اگر کمی قوی باشیم، در انتها تسلیم …
دوباره دچار شدم به وضعیتی که میام و مینویسم و منتشر نمیکنم، مینویسم و نصفه میمونه. این نوشته جهت مقابله با این وضعه و به احتمال زیاد چیز دیگهای ازش درنمیاد! خب. داشتم به این فکر میکردم که چرا دارم جوری رفتار میکنم که انگار خودم نیستم. تا کِی قراره جوری باشم که مقبول باشم؟! …
میدونی چیه؟ داشتم یه این فکر میکردم که تو زندگی همه سختی هست. گاهی شاید از دور که نگاه میکنی فکر کنی که همهچی رو رواله و تنها خوشیه که وجود داره؛ ولی وقتی نزدیک و نزدیکتر که میشی، میبینی که آره. بالاخره یه چیزی هست که یک نفر در زندگیش ازش رنج میبره. حاجآقا …
۵ سال گذشت. ۵ سال! کنکورم سال ۹۲ بود. از چند ماه قبل از کنکور به سرم زده بود که: دارم مسیر اشتباهی رو میرم. اینکه کاش میرفتم رشتۀ ریاضی. حس میکردم باید میرفتم دنبال آیتی. ولی وایسادم. گفتم الان دیگه دیره برای تغییر رشته. فعلاً بخون، بعد از کنکور یه فکری میکنی… وسط تابستون، …
سلام امیدوارم حالت خوب باشه. این چند روزه، به خاطر نوشتن چندتا پست در مورد دندانپزشکی و هجوم دوستان کنکوری (!) به وبلاگم، من هم حسوحال کنکور دارم! و دوست دارم که برات بنویسم. میدونم الان که حدود ۲-۳ روز تا کنکور مونده، یکم بیقراری، ممکنه استرس زیادی داشته باشی، نگران باشی، خسته، شاید ناامید، …
گفت کافۀ خونم پایین آمده! امشب را هماهنگ کردیم. رفتیم میدان مفتح، اینبار کافه پائیز. از نقاط مهم زندگیمان در یکیدو هفتهای که مفصّل صحبت نکرده بودیم شروع کردیم به گفتن. جالب است که همیشه ماجراهایی برای یکدیگر داریم که خرق عادت محسوب میشوند! البته ماجراهای محمدرضا، بیشتر از جنس معجزهاند :) معمولاً وقتی تعریف …