این مطلب رو دوست دارم در زیرشاخۀ جدید “مصطفی قائمی” بنویسم. از خانم شاکر هم ممنونم که در کامنتش گفت که این سری مطالب میتونه نوعی خودافشایی باشه و بعدش من سرچ کردم و به متمم رسیدم و به زودی چند مطلبش در این زمینه رو میخونم. ولی فعلاً که نمیدونم دقیقاً چی باید بنویسم در …
آرشیو ماهانه: آذر ۱۳۹۶
دیدم امیرمحمد قربانی موضوعی در سایتش داره به نام خودش، خوشم اومد. در مورد رفتنش به پزشکی و روند انتخاب رشتهاش گفته. تصمیم گرفتم من هم بنویسم. در مورد خودم. در مورد اینکه چی شد که اینجا هستم الان. ترس دارم از نوشتن در این مورد. ولی دوست دارم کنار بیام با گذشتهام. یاد کتابی …
امیرمحمدجان سلام. تازه با تو آشنا شدم. خوشحالم از این بابت. از شعبانعلی ممنونم که دوستان خوبی را به جمع دوستانم افزوده است. پست “دربارهی زندگی در جهان مسطح” را خواندم. از طرز فکرت خوشم آمد. سؤالات خوبی را مطرح کرده بودی که کمتر کسی در این دوران، از بچههای تجربی قدیم، این دغدغهها را …
وقتی بار یک تصمیم سنگین که انگار گرفته بودیاش همچنان روی دوشت هست و دوباره از زوایای مختلف که بررسیاش میکنی، در عمل امتحانش میکنی، میبینی ممکن است یک جای کار بلنگد… همچنان روزها و ساعتها و لحظههایت، در همهجا و همیشه به فکرش هستی و نمیتوانی ریسک کنی. نمیتوانی تصمیم نهایی را بگیری. شاید …
دیروز که داشتم وُیس راز گل آفتابگردان شعبانعلی رو گوش میدادم، یاد یه وُیس قدیمی افتادم. یه کلیپ صوتی که مشاور سال چهارم دبیرستان بهمون داده بود. اسمش Relaxation بود. داده بود که هر شب بعد از عید نوروز، در سال کنکور، گوش کنیم. پر از انگیزه بود. پر از جملات قشنگ. حدود ۱۷ دقیقه …
«راستی، آن کس که تفکر ندارد، به نجات نزدیکتر است تا کسی که تفکراتش را به انحراف کشیدهاند.» «آنهایی که با تفکراتی مغشوش و گرفتار حرکت میکنند، خیلی گمراهتر از آنهایی هستند که هرگز تفکراتی ندارند و کاری را آغاز نکردهاند.» این دو عبارت در کتاب “اندیشههای پنهان” از کتاب “مسئولیت و سازندگیِ” علی صفایی …
“آسمان را ببین… ابرها را میبینی که به سرعت کنار میروند؟ دیر یا زود روزهای آفتابی را جشن خواهیم گرفت، دیر یا زود مردمی روی این خاک خواهند زیست که یکدیگر را دوست خواهند داشت، یکدیگر را عاشقانه در آغوش خواهند گرفت، بیبهانه به یکدیگر لبخند خواهند زد، به هر غریبهای سلام خواهند داد؛ آن …
تقریباً ۲۲ سال و ۳ ماه و نیم گذشته از روزی که نوبت به من رسید تا به سیارۀ زمین برسم و مسیری رو که از انتهاش بیخبرم آغاز کنم.
ساعتی پیش در تلاش بودم برای استراحت در خوابگاه. ساعتم را برای ۲۰ دقیقه کوک کرده و جشمانم را بسته بودم تا خوابم ببرد. هماتاقیها بیدار بودند و مشغول صحبت؛ که آنچنان برای خوابیدنم مهم نیست. اگر خسته باشم خوابم میبرد. به این امید که خوابم میبرد همچنان دراز کشیده بودم. ولی کمکم صحبتهایشان، موسیقیهایشان، …