توی رستوران هتل نشستم و در اتاق کنفرانس کناری استاد در حال تدریس مباحث پروتزی (روکش) ایمپلنت به ۲۵ نفر از همکاران عزیزِ جوانم از شهرهای مختلف ایران هست و در نیمهٔ دوم مردادماه ۱۴۰۴ هستیم. روزهای کمی از جنگ گذشته و ما دیگه اون آدمهای قبل از جنگ نیستیم. حتی محل برگزاری کلاس هم …
تصور کن سالها گذشته است و دیگر آرام شدهای و آن جنبوجوش قبل را نداری. آثار میانسالی و پیری را به چشم میبینی و دیگر چیزی نمانده تا کاملاً باورت شود که راه گریزی نیست. میخواهی هفتآسمان را بدری و طرحی نو دراندازی و نمیتوانی. نه که نخواهی، نمیتوانی… راهی نمانده و مجبوری به پذیرش. …
هرچی بزرگتر میشیم، هرچی جلوتر میریم، همهچی جدیتر و سختتر میشه. جوری که به نظر ممکن نیست براش آماده باشیم. یهویی به خودمون میایم و میبینیم که عه! دیگه فرصتی برای اونهمه کاری که حس میکردیم اولویتِ ما بوده نداریم. دیگه وقت نمیشه ورزش کنیم، وقت نیست کتاب بخونیم، وقت نیست سفر بریم، وقت نیست …
سلام امیدوارم حالت خوب باشه. شاید تا الان به بلاگِ من سر نزده باشی؛ پس خوشآمد میگم بهت. اگر اومدی و اولینبارته، شاید بد نباشه نگاهی بندازی به دور و اطرافِ این خونۀ کوچولو و قدیمی. مثلاً مطالبِ دستۀ «توصیههایی به یک دندانپزشک» یا «در مسیر دندانپزشک شدن» رو ببینی. خوشحال میشم :) و اگر …