برای من اینستاگرام و شبکههای اجتماعی و به طور کلی اینترنت، خیرهایش بیشتر و بسیار بیشتر از مضراتش بوده. اگر زندگیام همان پازلی باشد که گفتم، بخشِ بزرگی از این پازل، به کمک فضای مجازی، دارد واقعاً تکمیل میشود. ۳۱ خرداد رو به پایان است؛ ۳۱ خردادی که سالروزِ شهادتِ شهید مصطفی چمران است. در …
داستان از اون روزی شروع میشه که وسط یکی از اولین تجربههای کاریم بودم و در حال رسوندنِ لیست فروشِ محصولات مؤسسهای که کارمندش بودم به بعضی از سازمانها و ارگانهای تهران. نزدیکیهای پل حافظ، وقتی از خیابون رد میشدم، دیدم که عه! بهداد مبینی داره خلاف جهتی که من میرم میاد! سلام دادم و …
پیشنوشت: این پست را به بهانۀ جوابدادن به ایمیل یکی از دوستانم مینویسم. متن ایمیل خانم ربیعی: سلام. حالتون خوبه؟؟ چرا انقدر به چیزای مختلف فکر میکنید، چرا هم میخواید نویسنده ی قدرتمندی باشید هم میخواید یکی مثل شعبانعلی باشید هم میخواید عکاس خوبی باشید هم میخواید در زمینه ی کسبو کار حرفی برای گفتن …
گفت کافۀ خونم پایین آمده! امشب را هماهنگ کردیم. رفتیم میدان مفتح، اینبار کافه پائیز. از نقاط مهم زندگیمان در یکیدو هفتهای که مفصّل صحبت نکرده بودیم شروع کردیم به گفتن. جالب است که همیشه ماجراهایی برای یکدیگر داریم که خرق عادت محسوب میشوند! البته ماجراهای محمدرضا، بیشتر از جنس معجزهاند :) معمولاً وقتی تعریف …
دیشب با او صحبت میکردم. با علیاصغر. دلش پر بود. خسته بود. گرفته بود. چند بار برایم تکرار کرد که زود وارد دنیای آدمبزرگها شده است. میگفت هنوز آمادگیاش را ندارد. هنوز نمیتواند ادای یک آدمِ بزرگ را دربیاورد. نمیتواند در پشت نقابی پنهان شود که پشتش چیزی جز یک کودک خردسال نیست. نقابی که …
وقتی بار یک تصمیم سنگین که انگار گرفته بودیاش همچنان روی دوشت هست و دوباره از زوایای مختلف که بررسیاش میکنی، در عمل امتحانش میکنی، میبینی ممکن است یک جای کار بلنگد… همچنان روزها و ساعتها و لحظههایت، در همهجا و همیشه به فکرش هستی و نمیتوانی ریسک کنی. نمیتوانی تصمیم نهایی را بگیری. شاید …