با گوشهای گرفتۀ ناشی از عفونتِ نمیدونمچیچی، در دو ساعت زمانی که مونده تا برسم به متخصص گوشوحلقوبینی، اومدم تا بنویسم یکم. این چند ساعت رو هم مدیونِ مرخصیِ ساعتیای هستم که از پادگان قشنگم (!) گرفتم. فکر کن صبح ساعت ۵ بیدار شدم، یه قهوۀ دبل درست کردم و با کمی شیر و شکر …
داشتم به این فکر میکردم که کجایم!؟ اصلاً کی هستم!؟ کجا میروم؟ چه دارد میشود؟ اصلاً معلوم هست دارم با زندگیام چهکار میکنم!؟ افسار زندگیام کو؟ چرا رها شده؟ گم شدهام؟ تازه پیدا شدهام؟ نمیدانم. یک صدایی از گوشۀ ذهنم میگوید: تو سالهاست که همین وضع را داری. سالهاست که نمیدانی کجا میروی. سالهاست که …
توی این روزهایی که توشیم، شاید بیشترین اتفاقی که برامون ممکنه بیفته، فراموشکردنِ خودمونه. اینکه یادمون نیاد کیایم و کجاییم و داریم کجا میریم و کجا میخواستیم بریم و کجا باید میرفتیم. و این خیلی بده. یعنی شاید بدترین اتفاقی باشه که باهاش مواجهیم. منم مستثنی نیستم. یادم میره خودم رو. یادم میره چیها دوست …
نوشتن برام همیشه اولویت داشته. همیشه که میگم، یعنی تمامِ وقتهایی که میتونستم از جام تکون بخورم. مثل الان که ساعت ۲:۰۷ دقیقهاس و ما وارد شنبۀ هفتۀ جدید شدیم و چیزی نمونده به ساعتی که باید بکوبم و برم پادگانِ قشنگم؛ پس نوشتن برام اولویت داره. حس خوبی بهم میده. آزاد میشم انگار بعدش. …
سلام. سلامی از یک مصطفای متفاوت. مصطفایی که لبخندی بر لب ندارد، چشمانش خستهاند، کمرش خمیده و کمی دستانش درد میکند، موهایش کمتر از همیشه هستند، قلبش بیشتر از همیشه فشرده شده، وزنش رکوردش را زده، در دندانپزشکترین حالتیست که قبل از این نبوده، نورِ امیدش در کمسوترین حالتش است و همین. فکر کنم کافیست …
میدانی چرا اینجایم!؟ آنهم بعد از مدتها ننوشتن و رکود و سستی… شاید بتوانی حدس بزنی. چون دلم لک زده برای نوشتن و بعد از گذر از تمام تجربههایی که در ماههای گذشته چشیدمشان، فهمیدهام چیزی جز علایقم نمیتواند زنده نگهم دارد. شاید فکر کنی اغراق میکنم، اما اگر دست من بود، لحظهلحظۀ زندگیِ خودم …
مدتها پیش باید این اتفاق میافتاد. شاید خیلی زودتر. نمیدانم. یا شاید هم نباید میافتاد! باز هم نمیدانم. اما یک چیز برایم عیان است؛ آن هم اینکه زندگی در جریان است… زندگی بدون من و تو و همهمان هم رو به جلو میرود. و نه من برایش مهم هستم و نه تو و نه هیچکداممان. …
بارها و بارها که برگشتهام و خواستهام که ریشۀ تمام اتفاقهای مثبت و خاص و ارزشمندِ زندگیام را پیدا کنم، که رسیدهام به وبلاگم و نوشتن و اینجا. که اینجا آرزوی تحققیافتۀ سالهای اول نوجوانیام است؛ آن روزها که دوست داشتم بلاگر باشم و از کپی-پیستِ جاهای دیگر و ساخت هزاران (!) وبلاگ در بلاگفا …
شاید این تجربهای که هماکنون در حال تجربهاش هستم، متفاوتترین تجربۀ تمامِ ۲۷سالیست که زنده بودم و احتمالاً بخشهاییاش را زندهگی کردهام. “متفاوت” شاید بهترین کلمه برای وصف این حالوروز باشد. حالوروزی که تنهایی آن را پر کرده. نبودنِ همه. خلأ بودنِ آنهایی که قرار بود همیشه باشند. آنهایی که عهد بسته بودند و آنهایی …
نمیشد ننویسم. دقیقاً یک سال شد. یک سال از عکس بالا میگذره و نمیتونم حرفهای الانم رو نزنم. منی که مدتهاست همهچیز رو توی خودم ریختم و ننوشتم، حرف نزدم و کار خاصی نکردم. نه اینکه نخوام؛ بلکه خواستم؛ ولی نه کلمهای رو میتونستم بنویسم و نه محرم و مرهمی بود که حرف بزنم و …