همه چیز از اتوبوس شروع شد! در راه برگشت به تهران بودم و روی صندلیهای انتهای اتوبوس نشسته بودم. بعد از مدتها به سایت آقامعلم سر زدم و چند مطلب آخرش رو که نخونده بودم، باز کردم تا یکییکی، در طول یک ساعت و اندی مسیر، بخونمشون. یادم نیست دقیقاً کدوم مطلبش بود، ولی میدونم که داشتم به شدت غبطه میخوردم به حال شاگردهایی که میتونن کامنت بذارن، میتونن متمم بخونن، میتونن زود بیدار شن، میتونن برنامهریزی کنن… و کلی حسرت دیگه که سالها بر دلم مونده بودن و کنار هم جمع شده بودن و ناگهان من رو به یک حجمی از انزجار از وضعیت موجود رسوندن که همونجا تو اتوبوس تصمیم گرفتم یه تکونی بدم به خودم. نه اینکه من این کارهایی رو که گفتم نمیکردم یا نمیکنم، نه. نمیتونم یا بعضاً نمیتونستم به صورت منظم و مداوم انجامشون بدم.
خلاصه که برای شروع از یکی از قدیمیترین رؤیاهام شروع کردم. هدف یا وسیلهای برای رسیدن به اهدافم که سالها بود دوست داشتم بهش برسم. اون هم تنظیم برنامۀ خوابم بود! خوابی که سالهاست پدرم تذکر میده که “مصطفی. خوابتو درست کن.” خوابی که یادمه از دورۀ دبیرستان، برای خوندن شبانۀ امتحانات، بهم ریخته شده بود. دلیل اصلی اینکه تا همین امسال ادامه پیدا کرده بود، این بود که نتیجه میداد! شب امتحان بیدار میموندم و میخوندم و روز بعد شاد و خندان بعد از کمی خواب، جلوی کامپیوترم برمیگشتم!
حتی امتحانات دانشگاه هم از این قاعده مستثنی نبود و یکبهیک پاس میشدن (البته اکثرشون!). این شده بود که با کمی سبکسنگین، میدیدم که بد هم نیست! حتی در بعضی موارد خیلی هم مفیده!
شرایط خوابگاه هم از این خواب بینظم حمایت میکرد. گپوگفتهای شبانه، فیلم دیدنها، وقت تلف کردن ها…
ولی دیگه نمیتونستم مثل قبل بمونم. خسته شدهبودم حقیقتش. در تمام این مدت گوشهای از ذهنم این مورد اذیتم میکرد که این لذتهای سطحی و کوتاه، دردور دستها به جای خوبی نمیرسه.
که البته چندین بار سعی کرده بودم که خوابم رو درست کنم، ولی هر دفعه با شکست مواجه شده بودم.
پس استارت کار در اتوبوس زده شد. یعنی تصمیم جدی مبنی بر تنظیم خواب به خاطر تنفر بسیار زیاد از وضعیت خواب فعلی.
در همان مسیر که پستهای محمدرضا رو میخوندم، رسیدم به “چند پیشنهاد دیگر برای وبلاگنویسی“. با بلاگ لیلا آشنا شدم و موضوع “سحرخیزی” در بلاگ ایشون.
رفتم و دوتا مطلبی رو که داشت خوندم. و همونطور که قبلا نوشتم، یاد گرفتم که باید چکار کنم.
در اکانت Early.Rising.Challenge@ شروع کردم به سلفیگرفتن بعد از بیداری.
این سلفیها ادامه داشت تا اینکه بعد از ظهر روز ۱۹ که از دانشگاه به خوابگاه رسیدم، در حال چککردن استوریهای اینستاگرام بودم که یه دفعه با تصویر زیر روبهرو شدم:
یهو شوکه شدم! آخه من هیچ فالویینگ یا فالوور ایرانی نداشتم! از کجا اکانتمو پیدا کرده جناب مبینی!؟ حالا چرا گذاشته تو پیج ۱۶۹Kـیی چروند!؟
آخه یه حسی داشتم اولش که ممکنه بچههای دانشگاه از این حرکت خوششون نیاد و استقبال نکنن و بهتره که اوایل چالش یا کلاً در این مورد چیزی ندونن!
ولی خب با این کار جناب مبینی عزیز، که باز هم از ایشون تشکر میکنم، افراد زیادی دیدن پیج منو و از بچههای دانشگاه هم چند نفری متوجه شدن. اولش متعجب بودن از این کار من. و چون خواب شب من به خاطر شرایط خوابگاه، زود نبود و معمولاً حدود ساعت ۱ میخوابیدم و صبح حدود ۵:۳۰ بیدار میشدم انتقاد میکردن که “این چه وضع خوابه!؟” یا “خودآزاری داری!؟”…
دیگه دیدم اینطوری که شد، خودم هم اسکرینشاتی از پیج رو، در اواخر چالش ۴۰روزه، در اکانت اصلی خودم در اینستا منتشر کردم! و حتی اساتید دانشگاه هم باخبر شدن از این چالش!
به لطف بهدادجان مبینی، دوستان جدیدی پیدا کردم که اعلام همراهی کردن و دوتاشون جدی پیگیر چالش شدن و همچنان مشغولن. (+ و +)
از دوستان دانشگاه هم، مبین، عرفان، فرمهر، یوسف هم همراهم شدن.
امروز هم که جمعهاس و با اینکه خیلی دیر خوابیدم (۲:۲۰)، ولی باز هم صبح ۵:۱۵ بیدار شدم و همچنان سرحالم :) که البته گروه تلگرامی و کلی انگیزهای که لیلا واسه زود بیدارشدن ایجاد کرده تأثیر زیادی داشته تا الان. ممنونم ازش. این هفته رو، هر روز، زود بیدار شدم و احتمال داره که در قرعهکشی بین من و یکی دیگه از اعضای این گروه، یک کتاب برنده بشم! فعلاً منتظرم ببینم نتیجه چی میشه!
دیدگاه ها
کتاب رو بردید : )
خیلی خوب پیش آمدید، آفرین.
فعلا ۵ هفته دیگه داریم و همونطور که همیشه گفتم بدان و آگاه باش که خواب در کمین است. ; )
پست
خیلی خوشحال شدم :)
انرژی و انگیزۀ زیادتری گرفتم :)
ممنونم.
بیش از ۴۰ روز گذشته… دیگه ترس من از خواب داره برعکس میشه!
آفرین به تو گلپسر که خیلی توپ داری میری جلو، ایشالا منم تجربه هام رو قراره منتشر کنم توی وبلاگ، به زودی :)
پست
ممنونم سجادجان :)
لطف داری.
منتظر نوشتهت میمونم، مشتاقانه.
سلام
جالبه که هیچ دو روزی لباست مثل هم نیست. خواستم بپرسم اتفاقی بوده یا از قبل برنامه ریزی شده؟!
اینکه شوخی بود، واقعا آفرین تبریک میگم. منم خیلی وقته که با این موضوع سر و کله میزنم. به نظرم فقط یه نیاز درونی میتونه باعث بشه که همچین تغییر و تحولی اتفاق بیفته.
ارادتمند
محمدرضا
پست
سلام محمدرضاخان
:) همون صبح تصمیم میگرفتم چی بپوشم! ولی تکراری هم داره ها!
ممنونم بابت تبریکت.
خوبه که زودتر شروعش کنی. اون نیاز درونی رو هم فکر کنم همه داریم، ولی ممکنه نیاز به زمان داشته باشیم برای شروع.
سلامت باشی :)
سلام مجدد
باشه چشم، از فردا صبح منم شروع می کنم حالا که اینجوریه. هر روز هم ساعتی که بیدار شدم میام زیر این پست مینویسم که چند روز شده. امیدوارم که به ۱ برسه:))
پست
سلام
عه چقد خوب ?
مشتاق دیدار مجدد.
سلام آقا مصطفی :
چالش خوبی رو انتخاب کردی بخصوص اینکه با گذاشن تصاویر در اینستاگرام خودتو مجبور کردیT که خوشتیپ تر عکس رو منتشر کنی و این یعنی یک لبخند صبحگاهی در ابتدای یک روز قشنگ .
پست
سلام حسنجان
متشکرم. آره، اجبار در درجۀ اول واسه بیدار شدنم بود. ولی خب تأثیر خوبی هم داشت در شروع یک روز با لبخند :)
سلام مصطفی
بدون هیچ غلو و از این جور چیزا (!) واقعا خوشحالم که باهات آشنا شدم.
من هم یکی از اون ۱۶۹ هزار نفری بودم که چروند رو فالو کرده بودم.
به هر حال;
همه حرف توی همون عکس نوشته محمدرضا شعبانلی هست. راست میگه. خیلی وقتا باید به یه نفرت و دردی رسید تا بشه شروع کرد. منم از پارسال میخواستم شروع کنم، حدود مهر و آبان پارسال، که نشد.
میخواستم حتی روزهای تعطیل هم زود بیدار بشم. جمعه ها که دیر بیدار میشدم یه حس بد درونی ای داشتم.
اما آشنا شدن با تو و چالشت، مصادف شد با یه سری اتفاقات و حوادث برای من. یه حس درد همیشگی. مثل یه سیلی که توی هوای سرد به صورتت بخوره.
برای اینکه درد اون سیلی رو فراموش کنی، برای اینکه جلوی بقیه گریه نکنی، خودت رو یه جوری جمع و جور می کنی تا به خونه و اتاقت برسی بعد دل سیر زار بزنی.
فعلا حرفام رو نگه داشتم تا روز ۴۰ ام بگم، اصلا نمیدونم هم چی بگم و اصلا باید بگم یا نه.
الغرض اگه اون سیلی نبود، شاید سحرخیزی الان هم نبود :)
شکر!
یه نکته دیگه هم اینکه ( البته اگه نمیدونی و صرفا برای آگاهی)، برای عادت کردن به هرچیزی ۲۱ روز زمان لازمه و برای اینکه اون عادت سبکی از زندگی بشه ۹۰ روز!
امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی دوست من!
پست
سلام طاهاجان
خیلی لطف داری و خوشحالم که سر زدی بهم :)
و بیشتر خوشحال شدم از اینکه میخوای سحرخیز بشی.
همچنین امیدوارم که اون سیلی، اتفاق مثبتی بوده باشه.
۲۱ روز رو میدونستم. ولی ۹۰ روز رو نه. و تمام سعیمو میکنم که این عادت بمونه برام. خیلی بیشتر از ۹۰ روز.
ولی خب ۴۰ روز هم ضریب اطمینان خوبی داشت برام که بعد از این دوره نتونم برگردم به حالت قبل.
منتظر خبر خوش عادت جدید سحرخیزیت میمونم.
سبز و سلامت باشی شما هم ای دوست :)
Pingback: بهداد مبینی و من :) | گاهنوشتهایی برای فردا
هیچ وقت نگو میخوام شروع کنم اونا شروع شده هستن ولی منم از الان شروع میکنم شبا ساعت۲ میخوابم صبح ساعت ۵:۴۵ بیدار میشم موفق باشیdentist✌✌✌
سلام من پس از سالها برگشتم.
بعد از مدتها این کامنتو دارم میزارم.خیلی وقت بود به سایتت سر نزدم و یه جورایی فراموشم داشت میشد.اما خب برگشت همه به سمت بهترین هاست/:
این چالشو به امید خدا به زودی قراره شروع کنم و خیلی خوشحال شدم که دوستانت یه پیچ راه انداختن اونجا این چالش داره شروع میشه.
ما مخلصیم
هادی(خیلی قدیمی/:)
پست
سلام دوست قدیمی
خوش برگشتی :)
اما من تو رو یادم نمیره که :)
سلام.
خیلی خوشحالم که اینجام☺
میشه کمی بیشتر درمورد این چالش توضیح بدین🚶♀️
من یک عدد کنکوریم که عجیب بهش نیازمندم
ممنونم💛
پست
سلام
تو اینستا سرچ کن میابی :)