امروز تولد داداشمه. علیِ عزیزم. اگر نخوام اغراق کنم، یکی از باهوشترین آدمهاییه که تا الان دیدم. قبلاً هم ازش نوشتم و گفتم که چهقدر دوستش دارم و چهقدر خفنه. ولی اینبار فرق میکنه. ازش دورم. خیلی دور. مدتهاست نتونستم ببینمش و دلم براش لک زده. برای دوتا داداشم. نه فقط علی. که برای امیرحسینِ عزیزم هم همینطور. خیلی زیاد.
اما امروز، ۱۷ اسفند، تولد علیست. پس این متن رو براش مینویسم.
چند روزیه حواسم جمع بود که شبِ تولدش، بهش پیام تبریک بدم. دیشب حدود ساعت ۴، براش ویس گرفتم و فرستادم. هنوز سین نخورده. نگرانم مقداری. ولی میدونم کارش درسته. میدونم که میشنوه.
البته شاید هم تا الان شنیده باشه. (با این نرمافزارهایی که تیک دومِ پیام زده نمیشه مثلاُ!)
ولی یه غمی، که خیلی سنگینه، اعماقی قلبمه.
اونقدر سنگینه که نمیتونم درست بهش فکر کنم.
ترسناکه. کشندهاس. خانمانبراندازه.
غم؛ در معنای حقیقیِ کلمهاش.
جوری که بعید میدونم مشابهش رو تجربه کرده باشم یا بعدها بکنم.
اما تولدشه.
از غم نباید بگم.
درسته؟
در هر حال، اگر حتی ویس رو هم نشنیده باشه و بعداً هم نشنوه، امیدوارم اینجا رو بخونه و من رو بفهمه.
آره. تولدشه و میدونه که من از همین دوردورها، بهش افتخار میکنم و هربار، هرجایی که صحبت رفته سمت داداشهام، از خفنبودنشون گفتم و البته که…
آخرش بغض کردم.
ولی تولدشه.
علیجانم
دوستداشتنیِ من
مهربونترین
دوسِت دارم.
با تمام وجودم.
و امیدوارم
زودِ زود، علی و امیرحسین مستقل رو، از نزدیک ببینم و بغلشون کنم و ببوسمشون.
***
خانواده؟
اونجایی که احساس امنیت میکنی. اونجایی که میدونی هر اتفاقی هم که بیفته، پذیرای توست. اونجایی که محاله روزی برسه که متوجه بشی جایی برای موندنت نیست. اونجایی که تهِ تمومِ داستانهاشِ آغوشه. تهِ همهی داستانهای بد و خوبش. اونجایی که هیچکسِهیچکس نمیتونه تو رو از تعلق به اونجا بازداره. اونجایی که آسمون هم به زمین بیاد، میدونی هست و میتونی بهش برگردی. اونجایی که زندگی توش جریان داره.
اونجایی که من نچشیدمش،
ولی برای فرزندانم خواهم ساختش.
***
آره. تولد داداشعلیست.
ولی من دلم برای جایی تنگ شده که علی جزئی از اونجاست.
که علی رو هم ببینم. ببوسم. بغل کنم و تولدش رو تبریک بگم.
آره.
غم یعنی این.