غم نامبارک من

آیندۀ ترسناک

می‌دونی؟ گاهی دلم تنگ می‌شه. دلم تنگِ روزهای قدیم‌م می‌شه. اون روزهای قبل از ۸ خرداد ۱۴۰۰. اون روزهایی که مصطفی، کله‌خرتر از همیشه بود. اون روزهایی که مصطفی با تمام قوا داشت می‌رفت جلو. مصطفی امیدوارتر از همیشه بود. مصطفی فقط رسیدن و تونستن رو می‌خواست جز این‌ها چیزی بلد نبود. اگر نمی‌تونست و نمی‌شد، می‌گفت هنوز تهِ جاده نیستم، هنوز باید برم، باید ادامه بدم. مصطفایی که حتی فکرش رو نمی‌کرد که بدون امید هم می‌شه ادامه داد. مصطفایی که همیشه امیدواری براش مقدس‌ترین چیز بود. مصطفایی که نمی‌دانست معنیِ هرگز را…

آره. دلم تنگ می‌شه.
یعنی الان حسابی دلم تنگ شده و اومدم که بنویسم.
اومدم تا خودم و غم‌هام رو لابه‌لای کلمه‌ها رها کنم و بخش‌هایی‌شون رو جا بذارم همین‌جا.

من دلم اون مصطفی رو می‌خواد.
مصطفای عاشق رو.

ولی نمی‌شه.
می‌دونم.

می‌دونم که هیچ‌وقت نه اون برمی‌گرده، نه من می‌خوام که برگرده و نه می‌شه چیزی مثل اول‌ش شه.
دیگه رفته و رفتنی‌ها هم رفتن.

من موندم و تمامِ روزهایی که قراره بگذرن و بگذرن و تموم شن.
من موندم و غمِ نامبارکی که گه‌گاهی در طول روز، قلبم رو به درد میاره.
من موندم و حسرتی که جز با این مسکّن راهی برای فکر نکردن بهش نیست: خوب شد نشد.
من موندم و تنهایی.
من موندم و اشک‌هایی که هیچ‌کس حقّ دیدن‌شون رو نداره.
من موندم و اون نامۀ عاشقانه‌ای که نوشتن و خوندن‌ش شد جرقۀ رادیوقاف.
من موندم و دردهایی که تسکین‌شون شد فرارِ رو به جلو و ساختن و ساختن و ساختن.
من موندم و دردها.
من موندم و کینه‌ای که از عزیزانم در دلم موند.
من موندم و سفتی و سختیِ این دل.
من موندم و غم.

و غمی که واقعاً نامبارکه. و نمی‌خوام با دیدِ خوش بشینم و بگم که حتماً به صلاحم نبوده و این شِرّ و ورها.
نشده دیگه.
نذاشتن که بشه.

ولی خب.
همینه که هست.

تنها دستاوردش این بود که من عشق رو تجربه کردم و همین کافیه.

و البته که
نمی‌خوام برم تو فاز امید دادن به خودم و دوباره برخواستن و رفتن و ادامه دادن.
نه.
می‌خوام یکم غمگین باشم و این حسم رو به رسمیت بشناسم.

آهای غمِ نامبارک.
هستی و می‌دونم که جا خوش کردی توی تک به تکِ سلول‌هام.
علاوه بر این‌که به درک که هستی،
بگم برات که امشب تونستی دوباره بعد از مدت‌ها من رو زمین‌گیر کنی و یا بهتر بگم؛ دست‌به‌کیبورد!

امشب دوست داشتم یهویی دلم برای مصطفای صاف و ساده و قشنگ و پرموی قدیم تنگ بشه و چندباری بزنم زیر گریه و یادی کنم از معشوق!
شاید هم در انتهای این پست، اون صوتی رو بذارم که از همه‌جا معدوم‌ش کرده بودم.
همون نامه‌ای که برای معشوق نوشته بودم‌ش و اولین بازیِ من بود با صوت.

نمی‌دونم.

هرچی که هست،
این غم با من عجینه و هرازگاهی گریبانم رو می‌گیره و می‌نشونه من رو پای لپ‌تاپ یا دفترم تا بنویسم و غمگین باشم و اشک بریزم.

هست دیگه.
و همچنان به درک که هست.

اما دلیل نمیشه من امیدوار نباشم.
نه به برگشت‌ش؛ که نمی‌خوام.
به ادامۀ داستانِ زندگی‌م.
نه به تجربۀ دوباره عشق؛ که مقابله‌ای هم باهاش ندارم. شد شد، نشد نشد.
به ساختنِ قصه‌های قشنگِ خفنِ جدید.

می‌دونی!؟
گاهی به این فکر می‌کنم که من “وسیله”ام.
وسیله‌ای برای اتفاق‌افتادن یک‌سری چیزها در این دنیا.
بعدش هم باروبندیل‌م رو جمع می‌کنم و می‌رم.

شاید من باید می‌بودم تا معشوق یاد بگیره چه‌جوری باید با کلمات قربون‌صدقۀ معشوق‌ش بره.
شاید من باید لِه می‌شدم و می‌رفتم به اعماقِ سیاهی‌ها، تا از تنها روزنۀ نورِ اون انتها، رادیوقاف به دنیا بیاد و یک روز به درد چهار نفر بخوره.
شاید من باید…

حس می‌کنم بخوام ادامه بدم، زیاد می‌تونم “شاید من” لیست کنم.
ولی آیا این «هستی» لَنگِ منه!؟

معلومه که نه!
من اگه وسیله نمی‌بودم، یکی دیگه بود.

پس بیخیال.

هستم دیگه.
مثل همون غم!

هستم.
ولی در تلاشم تا بودنم نامبارک نباشه.
و بعداً همون چهار نفر، بتونن بگن دم‌ش گرم. پادکست خوبی داشت!

شاید هم نگن.

هعی…

 

شبت بخیر. غمت نیز.

این رو هم گوش کن:

  1. به تو فکر می‌کنم


دیدگاه ها

  1. razieh

    همون داستان تبدیل غم بزرگ به کار بزرگ…

    و شاید شناخت خود برای تحمل چه مقدار اندوه…
    وگرنه که همیشه وجود غم باعث رشد نمی‌شه
    بیشتر وقت ها فرسوده‌ت می‌کنه
    ولی در نهایت تنها چاره‌مون ادامه دادنه، غم رو که نمی‌تونیم بذاریم زمین ولی شاید خودش راضی بشه راه بیاد و کل مسیر تو بغل‌مون نباشه…

  2. Me

    اون کسی که بهش میگی معشوق دیگه وجود خارجی نداره.دیروز عکس عروسیشو دیدی بهم ریختی امروز نامه اش به عشقش، حتما فردا هم خبر بچه دار شدنش بهمت میریزه.اگه هنوز دوستش داری نباید خوشحال باشی که از زندگی فعلیش راضی و خشنوده؟آرزوی بهترینا برای معشوق ، چه بی تو چه با تو؟مگه مهم همین نیست؟

  3. محمد

    من دلم برای مصطفی‌ِ امیدوار همیشه در تکاپو تنگ شده.

    مصطفی‌ای که بار اول شش سال پیش باهاش آشنا شدم.

    مصطفی‌ای که گویا عاشق فرد خاصی نبود، اما انگار عاشق زندگی بود. عاشق در حرکت بودن. عشقی که در بین نوشته‌هاش و حرفاش جریان داشت و حتی مخاطبش، مخاطبی مثل من، رو می‌کشوند به پیش رفتن و بلند شدن بعد از زمین خوردن و ناامید نشدن‌.

    امیدوارم بتونی از این روزها عبور کنی و تلخی غمش رو به شیرینی حس حضور مداوم خدا_ معشوقی که همیشه ما رو بیشتر از خودمون دوست داشته_ تبدیل کنی.

  4. Yekta

    سلام”
    امید، کینه ، غم، توانستن، نتوانستن، شکست ، پیروزی ، آینده ، هدف ، بقا ، پایان .
    حالت بده ، حق داری، ناراحت باش اما بزار غم بمونه نه سبک زندگی تو :)
    تو توی دلت همه این احساسات رو که بالا نوشتم داری،بعضی هاشون با بعضی دیگه همخوانی ندارن.
    بغضی ها مکملن و بعضی ها کلا باید حذف بشن.
    به خودت ربط داره که باهاشون چکار کنی چون مال تو هستن.
    اما به عنوان کسی که سال هاست اینجاست ، یه چیزی میخوام بگم…
    کینه نه…انرژی تو با ارزش تر از اینه که صرف کینه بشه.
    همین
    و باقیش داستان شماست و اجازه دخالت نیست
    اما
    (شما نه تنها با پادکست هاتون بلکه با همین نوشته های ساده ، چه قدیم ها چه جدیدا ، راه های تازه ای رو خواسته یا ناخواسته پیشنهاد میدید که اینم خودش عالیه :) )

  5. مریم

    سلام آقای قائمی عزیز
    خیلیا تو زندگیشون یه بار خیلی عاشق میشن و به اون عشقه نمیرسن،مثل خود من،همیشه همه چیز اونطوری که ما دوست داریم نمیشه، دنبال دلیل هم نگرد که چرا نشد مگه چه حکمتی توش بود چون واقعا جوابش پیدا نمیشه ، من گشتم نبود شما هم نگرد نیست:)
    گاهی همین پذیرفتن به تنهایی می‌تونه نصف بار رو از رو شونه هامون سبک کنه
    اون فکره احتمالا تا خیلی وقت برامون موندگاره که من نرسیدم ، نشد، وقتایی که ناراحتیم از زندگی هم بیشتر سراغمون میاد و ما رو از زندگی سیر میکنه،ولی بعد که حالمون خوب میشه دوباره می‌ره اون ته ته های ذهن، جایی که مورد توجه ما نیست
    شاید دیگه بعد از اون هم، چنین عشقی رو تجربه نکنیم شایدم بکنیم چون ما آدما فقط یه بار میتونیم اونقدر زیاد اعتماد کنیم و دل ببازیم به یه نفر

    اما چیزی که من بهش رسیدم اینه که به قلبت دوست داشتن رو یاد بدی ،فراموشت نشه، اول خودت رو دوست بدار، به وقتش فرد مناسب زندگیت هم پیدا میشه، نمیگم حتما مثل دفعه قبل عاشقش میشی ولی اگه قلبت دوست داشتن رو بلد باشه و بهش اجازه بدی دوباره اعتماد کنه و نترسه ، میشه باز هم کسی را دوست داشت، میشه باز هم حس خوب رو تجربه کرد

  6. دانیال

    مصطفی عزیز، خیلی وقته برامون ننوشتی.
    بیا و برامون بگو از روزهایی که از زیر سنگ هم که شده باید انگیزه جمع کنیم و خودمون رو بلند کنیم.
    بیا بگو چطوری میتونیم ادامه بدیم وقتی تا خرخرمون ترس و ناراحتیه ؟
    بیا برامون بنویس که خیلی محتاجیم

  7. نگین

    من یکی از اون چهارنفرم… دم شما گرم، پادکست خوبی داشتید:)
    روزهایی بوده که همه‌ی ما -مخاطبین وبلاگ شما- از خوندن دل‌نوشته‌هاتون کلی انرژی گرفتیم
    شاید الان وقتش باشه این انرژی ذخیره شده رو آزاد کنیم
    امیدوارم این کامنت‌هایی که براتون میذاریم مرهمی باشه هر چند کوچک، روی زخم‌هاتون…
    و امیدی باشه هر چند باریک، برای ادامه دادن…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *