وقتی خودت و دلت رو میسپری به مسیر، دیگه خیلی از چیزهایی که اتفاق میافتن، میبینی، حس میکنیشون و لمس، دستِ تو نیستن و مسیر اونها رو گذاشته جلوی روت. نه اینکه بگم اختیار از دستت رفته و همهچی شده بر پایۀ جبر. نه.
هنوز هم مختاری. هنوز هم میتونی توی دو راهیها انتخاب کنی که اون “آسونه” رو انتخاب کنی یا اون “سخته” رو.
هنوز هم میتونی تصمیم بگیری که مسیرت بشه یه تکستبوکِ ساده یا یه کتابِ داستانِ پر از عکسهای قشنگ.
آره. مسیر فقط کمکت میکنه که درست انتخاب کنی توی دو راهیها. تصمیم غلط کمتر بگیری. و بیشتر تصمیمهایی بگیری که توی اون مسیر میگنجن.
فکر کنم سختش کردم!
سادهش بخوام بکنم میشه این:
ببین.
تو یه جایی از زندگیت تصمیم میگیری که دیگه فلانجور باشی.
مثلاً من یه جایی از زندگیم، دیدم که باید تمامِ توانم رو بذارم تا “خودم” باشم.
و این میشه اون نقطۀ عطف.
و از اون به بعد،
اگر کم نیاریم و لِه نشیم و زنده بمونیم و پای همۀ هزینههاش وایسیم،
خیلی چیزها عوض میشن. خیلی از شکهامون رفع میشن. خیلی از تصمیمهامون راحتتر گرفته میشن (حتی اگه عملکردن به اون تصمیم سختتر باشه.). خیلی از بهمریختگیهای ذهنمون کمتر میشن.
چرا؟
چون تصمیم گرفتیم که مسیرمون چهجوری باشه.
اگر من خواستم خودم باشم؛
پس اگه جامعه گفت که توی دندونپزشک، باید حتماً بری توی کلینیک و دندونِ ملت رو درست کنی،
یا خونواده گفت که تو نباید خونۀ جدا داشته باشی،
یا استاد گفت که جز این رفرنس چیز دیگهای نخون،
یا ناخودآگاه گفت فلان کلیپ رو نباید شِیر کنی،
من چیکار میکنم؟!
واضحه.
کارِ خودمو :)
اون کاری که عقل و دلم میگن درسته.
و اینجوری میشه که
تصمیمگیریت راحتتر میشه و مسیرت صعبتر.
دلت راضیتر و موانعت بیشتر.
رضایتِ نصیحتکنندگان کمتر و پیشرفتت بیشتر.
تنهاییت بیشتر و همراههات کمتر.
ارادهت قویتر و دغدغههات بیشتر.
و اولش
خیلیها میگن که تو نمیتونی. نمیشه. نباید. فلان و بهمان.
ولی بعدش
خودشون میان که توی موفقیتهات تبریک بگن. یا اگه نیان، میدونی از غرور یا حسادتشونه.
جالبه نه؟
***
گذشته از همۀ اینها
بعد از اینهمه مدت تلاش برای “خودمبودن”،
و رفتن و رفتن و ادامهدادن و ناامیدنشدن،
به جایی رسیدم که حس کردم دیگه اونچنان توشهای برای ادامه ندارم.
و هراونچه جمع کرده بودم، آخراشونه و دارن تموم میشن.
و توشهای که داشتم، من رو تا اینجا آورده و برای ادامهش باید توشه بردارم.
و مسیر بهم گفت که وقتِ رسته. وقتِ یک pause کوتاه. وقتِ سفره.
سفری به دلِ سختیها و آوارگیها و دردها.
سفری که فقط موردِ پسندِ دله.
سفری که خیلیهامون انتخابش نمیکنیم.
سفری که ورژنِ جدید مصطفی عمراً اگه انتخابش میکرد.
ولی مسیر داشت باهام حرف میزد…
و من باید میرفتم.
و همهچی همونقدر عجیب پیش رفت که شده بودم: مصطفایی در سرزمین عجایب!
از شروعش تا پایانش.
البته
پایانی که به مثابۀ شروعی جدیده برام :)
***
سفرم تموم شد.
ولی توش ذهنم رو آزاد گذاشتم.
گذاشتم فکر کنه؛ هرطور که میخواد.
سخت کمتر گرفتم به خودم.
رها کردم خودم رو تا جایی که میشد.
و روزهای آخرش بود که
عقلم داشت به یک جمعبندیِ نسبی میرسید از تموم چیزهایی که به صورت کاتورهای پخش بودن توی کلهم!
و یک فرمانِ مهم داد بهم:
Focus.
و قرار شده که تمرکزم رو بیشتر کنم.
روی چی؟
روی هر چیزی که جزئی از مسیرمه.
روی چیزهایی که من رو به رؤیا و هدفم نزدیک میکنه.
در کمترین حالتش
میخوام فعالیتهای مجازیم رو متمرکز کنم.
و احتمالاً توی سایتم هم مقداری تغییر ایجاد میشه…
***
این رو هم بگم که
در انتهای سفر، جایی که حس کردم میتونم بنویسم،
شروع کردم به نوشتن توی دفترم.
و قولوقرارهام رو مکتوب کردم.
که مهمترینش
به نظرم این بود که
تا ۲۵ مرداد سال آینده، هیچ رابطۀ عاطفیای رو استارت نزنم.
چرا؟
چون حس میکنم مهمترین سرعتگیر من در مسیر زندگیم، بعد از رفتنِ اونی که لایق جنون نبود، همین عشقوعاشقیه.
میدونی!؟
خسته شدم.
و حس میکنم یه مدت اصلاً نباید براش تلاش کنم.
و تصمیمم رو گرفتم و اینجا هم دوست داشتم بنویسمش. تا نتونم ازش فرار کنم!
و نیرومحرکۀ این تصمیم برای من،
خوندنِ یادداشتِ عاشقانۀ معشوق بود برای عشقش.
که من نمیدونم چرا باید اون رو وسط سفرم میخوندم!
ولی خوب شد که خوندم!
چون دردش، قاعدتاً جزء آخرین دردهاییست که از تلاشم برای تجربۀ “عشق” بهم میرسه.
و دیگه داره عادی میشه.
که خب به درک.
حداقل این شد که
نیروی همون تیر رو تبدیلش کردم به نیروی گرفتنِ اون تصمیم.
و حس میکنم کار خوبی کردم.
پس میرم جلو.
و طبق معمول:
گود لاک مای فرند :)
دیدگاه ها
نمیدونم چقدر اعتقاد داری ولی طبق روایات خدا غیرت الله هستش.
یعنی هر چیزی رو که بیشتر از اون دوستش داشته باشی ازت میگیره. چرا؟ چون اون تو رو خیلی دوست داره، نمیتونه ببینه تو کسی رو یا چیزی رو بیشتر از خودش دوست داری و به عشق اصلی یعنی خدا بی توجه شدی و به حرفش گوش نمیدی. تجربه شخصیم این بود بعد از فهم و عمل و باور به این قضیه وابستگی خاصی به هیچ چیز بیش از حد پیدا نکنم چون ماندگار نیست و ازم میگیرنش دیر یا زود.
این قاعده برای بنده هایی هست که خدا دوستشون داره ، بعضیارو کلا رهاشده ان تا روز حساب
اون مسیری که تو رفتی راه عرفاست ، امیدوارم ادامش بدی و بدم تا رسیدن به عشق واقعی
خیلی خسته نباشی، که رو خودت داری کار میکنی :)
منم یه pause کوتاه زدم و رفتم سفر
و به این رسیدم که انگار داشتم با سرعت ۲x جلو میرفتم که باعث میشد وقتایی که خوردم زمین دردش بیشتر باشه…
و بدتر از اون اینکه نمیشد مسیر رو هم ببینم.
خلاصه که فکر میکنم با سرعت ۱.۵x هم میشه رسید و همزمان از مسیر هم لذت کافی رو برد.
💚🌱
دمت گرم رفیق
مثل همیشه قدرتمند و پر از حس خوب🙌🌱
سلام دکتر قایمی عزیز ممنون بابت وبلاگ خوبتون من امسال پشت کنکوری هستم راستش من علاقه زیادی به ریاضی فیزیک و کیهان شناسی دارم اما مادرم به حدی مخالفت میکرد که میگفت اگه هر رشته به جز تجربی بری من دیگه رهات میکنم و این حرفا بعد چهارسالم هنوز نتونستم مادرمو قانع کنم من به درس زیست علاقهای ندارم هر چی هم سعی میکنم مفهومی بخونم ولی بازم حفظیات منو از زیست زده میکنه من به شخصه عاشق دروس حل کردنی و تحلیلی هستم و شغل ایندم هم دوس دارم تحلیلی باشه به نظرتون من هدفمو بزارم دندان یا پزشکی با وجود اینکه علاقه ای ندارم
ممنون میشم اگه پاسخ بدید