شاید این تجربهای که هماکنون در حال تجربهاش هستم، متفاوتترین تجربۀ تمامِ ۲۷سالیست که زنده بودم و احتمالاً بخشهاییاش را زندهگی کردهام. “متفاوت” شاید بهترین کلمه برای وصف این حالوروز باشد. حالوروزی که تنهایی آن را پر کرده. نبودنِ همه. خلأ بودنِ آنهایی که قرار بود همیشه باشند. آنهایی که عهد بسته بودند و آنهایی که از قدیم گفتهاند: “در انتها همانها برایت میمانند.” آنهایی که قول داده بودند همیشه بمانند و آنهایی که ادعایشان “همیشه” بیشتر از عملشان بود و “همیشه” میگفتند: “جز ما که کسی برایت نمیماند!”.
که روزگار چرخید و چرخید و قرعه به نام من افتاد تا آن باری که انسان باید به دوش میکشید، این قسمتِ زهرمارش را من بکشم! این قسمتی که انسانهای کمی در زیر بارش کمر خم کردهاند. حداقل تا جایی که من میدانم، کسی در خاطرم نیست. آن “انسانهای کم” را هم به این خاطر گفتم که خودم را تنها ندانم و کمی دلداری به خودم بدهم!
اما از کنایهها که بگذریم،
دوست دارم ثبت کنم که چهها کشیدم…
دوست دارم بنویسم از دردی که قرار بوده و هست و خواهد بود که درسهای زیادی به من بیاموزد.
دوست دارم بنویسم از زخمی که بعید میدانم حتی بعد از مرگ هم مزۀ تلخش از یادم برود.
دوست دارم بنویسم از آدمهایی که با رفتارشان جهانبینیِ من را عوض کردند.
دوست دارم بنویسم از غم.
از رنج.
از کَبَدی که در آن غلت میزنم.
و از امید…
از امیدی که با آن زندهام!
از امیدی خواهم گفت و در عمل نیز نشانش خواهم داد که مقدسترین داراییِ من است.
از امیدی که در تاریکترین کورهراهها، وقتی همه رفتند، کنارم ماند و دستم را سفت چسبید و رهایم نکرد.
از امیدی که همین الان – در زمانِ معلقِ بینِ سال ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۱ – لبخند را بر لبانِ تنهایم مینشاند.
از امیدی که در این گوشۀ خاموشِ فراموششده، چراغیست تا راه را گم نکنم.
از امیدی که من را به جلو هل میدهد تا در لحظۀ تحویل سال، خودم را تحویل بگیرم و چایی برای خودم دم کنم و در فنجان قشنگم بریزم و با قرآن و دیوان حافظ اشک بریزم و با خودم حرف بزنم و کلیپی ضبط کنم و آخرش با لبخند به خودم بگویم که “خودت را دوست داشته باش :)“…
از امیدی که دوستش دارم…
آری.
الان، در دقایقی که بعد از تحویلِ سال در حال گذر است و من تنهای تنها، در اولین عیدی که هفتسین ندارم، لپتاپ را روبهرویم گذاشتهام و در حال ثبتِ این خاطرۀ دردناکِ آموزندهام.
در لحظاتی که به طرزی عجیب آرامم.
و این اولین سالیست که وقتِ تحویلش جز با خودم و خدا با کسی حرف نزدهام.
که این به یُمنِ آفلاینکردنِ گوشیام از یک ساعت قبل از تحویل سال است!
و حتی نمیدانم نوشتنِ اینها در اینجا درست است یا نه.
اما مینویسم؛
شاید قرار نباشد سالهای بعد را زیاد ببینم و رفتنی شدم…
حال اما،
نمیدانم چه میخواهم.
شدهام مصداق “چو تختهپاره بر موج، رها رها رها من…”.
ولی امیدوارم؛
نمیدانم به چه!
ولی امید دارم.
شاید تنها انگیزهای که برایم مانده باشد، این است که از خودم “خود”ی بسازم که بیشترین فایده را به همنوعانش میرساند.
میدانم خیلی شعارگونه است، ولی واقعاً همچون حسی دارم.
(و یاد فیلم Patch Adams (1998) میافتم.)
در هر حال زندگی در جریان است؛
چه بخواهم، چه نخواهم، و هرچه!
همانطور که ۹۹ و ۴۰۰ چون برق گذشتند، ۴۰۱ هم خواهد گذشت.
آهان!
حالا که اسم ۴۰۰ از ذهنم گذشت،
باید بگویم که سختترین سال زندگیام همین چهارصدِ کوفتی بود.
و عمیقترین غمها را به من چشاند.
و بعد از گذرِ ماههایش،
تغییرهای بزرگی را در خودم احساس میکنم.
نمیخواهم بگویم که بزرگ شدهام!
چون ممکن است این تغییرها، من را به سمت منفیِ نمودارِ زندگیام کشانده باشند.
فقط میدانم که تغییر کردهام.
انگار جورِ دیگری فکر میکنم.
غلط یا درستش را نمیدانم.
ولی میفهمم که جهانبینیام با سالِ قبلم خیلی فرق کرده.
و من نیز…
حالا
در ابتدای سالی که از بهارش پیداست قرار است زمختترین درسها را به مغزِ خوشخیالِ من بچپاند،
میخواهم نامی برای امسالم انتخاب کنم و آن “تنهایی” است.
و تِمی که – به توصیۀ محمدرضا شعبانعلی – برای ۴۰۱ انتخاب کردهام “SELF” است.
و کمرِ همت را بستهام (به نظرم البته!) که در انتهای این سال،
مصطفایی قویتر و جنگندهتر و بیتعارفتر و موفقتر
را تحویل ۴۰۲ بدهم :)
و تا اینجای کار نیز از خودم تشکر میکنم رسماً!
ممنونم از خودم که نمرد.
ماند و تمامِ تیرهایی که به سر و صورت و قلب و دست و پایش زندند را یکبهیک مزهمزه کرد و دوام آورد.
و ممنونم از خودم که هنوز نیز از امید میگوید…
آهای خودم!
بیشتر مراقب خودت باش :)
پینوشت ۱: گود لاک برای ۴۰۱ی که قرار است ضربات سختش را مهلکتر کند؛ بلکه کار دستت دهد!
پینوشت ۲: ۴۰۱ کور خوانده است.
دیدگاه ها
سلام ! عیدت مبارک باشه آقا مصطفی :))))
مبارک باشه از همه لحاظ..شکوفه های خیالت باز شدن..
ریشه ی درخت امیدت قوی تر و تنه اش تنومند تر شده..
گوش ها تو باز کن !! یه صدا هایی میاد.. از داخل دیوار گرفته تا لایه های آسمان بزرگ!! که یکی !هست! و حواسش به توعه ! .. میدونم که اینو میدونی .. حتی تو پی نوشت ها هم اشاره داشتی .. اون امید که وجودش عالمو محشر میکنه دو دستی تقدیمت شده :)
در ضمن!..تنها نیستی! :))
نمیخوام مثل اون کلیپ های انگیزشی حرف بزنم ( نه اصلا تنهایی معنی نداره پاشو مرد چی فلان بهمان و اینا) به هر حال آدم یه جایی نیاز داره وایسه .. فکر کنه و تصمیم بگیره.. (یا از آقای معلم کمک بگیره:) )
مایی هم که تو این بلاگ دنبالت میکنیم حتی دوست نداریم تو پیام هامون به تو چیزی بگیم که بی ربط باشه و گاهی نا امید کننده !
ولی خوب .. میشه قول بدید که مثل پی نوشت ۲ باشید؟
سِلام داکتر ماصفا! هپیکمالله نیویر!
بی استرانگ، وات دازنت کیل یو (پراببلی!) میکز یو استرانگر! :D
ما هم بعد از دلیتاندن اینستاغلام روی آوردیم به وبلاگنویسی، علیالحساب بلاگفایی ساختیم که…چرا دارم اینارو میگم؟! نمیدونم! :))
۱۴۰۱ رو بترکونی!
وقتی بدترین زخمها و سختترین دوران ها برای داشتن امید بوده، چرا امیدوار باشم؟
سلام.
فکر میکنم کتاب حافظ و قرآنی که بازشون کردین،گفتنیا رو بهتون گفتن.پس حرفی نمیمونه الا دعای خیر و برکت و نامیرایی همین “امید” برای سال جدیدتون:)
سلام، شما رو نمیشناسم. ولی از کلمات مشخص بود که راحت نگذشته!
متن خیلی قشنگ بود، ولی فکر نکنم هدف این بود که یه منن قشنگ باشه و امثال من بیان بگن به به و چه چه !
بهرحال، زندگی سختی های خودشو داره، یکی مثل شما بیشتر،سورت بیشتر، یکی مثل من آروم تر و ملایم تر.
بنظرم، مهم استفاده از این تجربیات هست که من بلد نیستم.
بعد از استفاده از تجربه، اینه که آدمی که از اون گردباد و سختی بیرون میاد کی هست و چجوری تعریف میکنیمش.
حس میکنم نباید مینوشتم ولی خب !
پیروز باشید
رها تر، رها تر، رها تر….
بی قید و بند بودن شادی را در خود یافتن…
رها تر، رها تر، رها تر….
بی حد و حصر شاکر بودن….
رها تر، رها تر، رها تر…
آغوشم را برای تازیانه ها باز می کنم؛ آخرش که چه؟؟
۱۴۰۰ آخر دنیا رو دیدم…
سلام…
من خیلی اتفاقی، و از طریق یک دوست و آشنای مشترک بین من و شما، با پیج شما و بعد هم از طریق پیجتون، با وبلاگتون آشنا شدم…
من اصلا چندان شما رو نمیشناسم، تا حالا ندیدمتون از نزدیک، احتمالا هیچوقت هم نبینم چون در دو شهر متفاوت ساکنیم…
اما وقتی داشتم این متنتون رو میخوندم…. اشکم سرازیر شد….. قلبم گرفت…..منم طی این یه سال اخیر تنهاترین، سخت ترین، و تلخ ترین سالِ زندگیم بوده….
خصوصا باز این چند ماه اخیر، از همیشه شدیدتر، قوی تر، واقعی تر و عمیق تر، تنهایی رو تجربه کردم…..
وقتی متنتون رو خوندم……آخ که نمیدونم چی بگم. فقط حس میکنم تجربه وجودیمون خیلی مشترک و مشابهه…..
درضمن…منم از ته دل هرروز از خدا میخوام که حالا که اینهمه غم و تنهای توی دلمه، حداقل به واسطه درسی که خوندم و زحمتی که کشیدم، بتونم برای خلقالله فایده و خدمتی داشته باشم……شاید اینجوری ناامیدی نتونه منو ببلعه…..به هرروی از آشنایی با شما خوشحالم…هرچند شما با من اشنا نیستید 🙂
آن روزها که در اتاقم از تنهایی بخار میشدم
و نگاهم یک دنیا حرف
و قلبم کمی لهجه داشت،
خانه که خلوت میشد
اعتقادم را با احتیاط بغل میکردم…
و آرام گریهام میگرفت :’)
زیرا ایمان داشتم که ناامیدی،
به من درکی عمیق از جهان خواهد بخشید :’)