از اولِ شب دوست دارم بنویسم. ولی نمیدانستم چی. صرفاً دوست داشتم. کمی که گذشت، دمِ درِ خوابگاه بودم و منتظرِ رسیدنِ پیکموتوریِ غذا، با زیرشلواری و گرمکن، که رفتم آنیکی اکانتِ اینستاگرامم.
و چیز شد.
در حینِ اینکه چیزی در درونم مردد مانده بود بینِ گریه و شوق، با موتورسوار شوخیِ ریزی کردم و خندیدیم و غذا-به-دست به سمتِ اتاق راه افتادم.
هنوز آن چیز در درونم مانده بود بینِ گریه و شوق!
شوق؟!
غم!؟
تا اینکه تصمیمش بر آن شد که شوق دمیده شود در من! با گمانِ ماندن و این حرفها…
و در راهِ اتاق بودم که انتخابِ دیروزم یادم آمد: میجنگم :)
و کمی هم که گذشت، موزیکویدئویی به تصادفیبودنِ همۀ اتفاقهای تصادفیِ جهان، تصادفاً یکسری چیزها را در درونم زنده کرد…
چیزهایی که مدتها بود نبودند.
شاید معنا.
شاید زندهگی.
شاید امید.
شاید شوق.
شاید انگیزه.
شاید خوشحالی.
شاید عشق.
نمیدانم.
شاید بودند اینها، ولی هر لحظه غبارِ غلیظی به غلظتِ غمبارترین غمهای جهان رویشان را بیشتر و بیشتر میپوشاند.
و من نمیدیدمشان.
یا چون دوست داشتم داشته باشمشان، توهمِ داشتنشان همراهم بود.
حال هر چه بودند، هماکنون هستند.
و من، دلتنگتر از همیشه، رشتههای امیدِ درونم را که سربرآوردهاند، با جانم میگیرم و به بعدی و بعدی گره میزنم.
تا قویتر از همیشه، من و امیدهایم، بتوانیم بجنگیم :)
ممنون.
دیدگاه ها
جنگ جنگ تا پیروزی :)
پست
یِس :))))
نزدیک بود.. و قابل لمس.
چه حالِ عجیب و غریبیه حالِ این روزای آدمهای دور و برم..و خودم.
به بهونههای جور وا جور.
[بغض توأمان با شوق و حسِ غریبِ زندگی]
پست
ممنون.
همه عجیبوغریبیم؛ به نوعی. به سبک خودمون.
البته بروزش نمیدیم.
خوش به حال اونهایی که بروز میدنش :)
چه جالب که می بینم تنها کسی نیستم که لحظه به لحظه ی زندگی غم و شادی رو توامان حس می کنم…
شماام نوشته هاتون یکی درمیون شادی و غمه!
به هرحال زندگیه دیگه :)))
پست
آره :)
زندگیست…
این قسمت ؛ زندگی ، رنگیمیشود!
پست
:)))