به دوستم میگفتم چند روز پیش. میگفتم که در رنج آفریده شدهایم دیگر، لقد خلقنا الانسان فی کبد. این ماییم و هنر ماست که از بودن در این رنج باید لذت ببریم. و برای همه و همیشه همین است.
در چند سالِ اخیرِ زندگیام، که شاید مهمترین تجربههایم را در این سالها داشتهام، پایِ داستانِ آدمهای زیادی نشستهام. صحبتهایشان را با جانودل گوش دادهام و تأثیرهای زیادی از آنها گرفتهام. بارها و بارها سعی کردهام سبکِ زندگیِ آنهایی را که داستانشان را دوست دارم در زندگیِ خودم بگنجانم؛ خودآگاه یا ناخودآگاه.
مشورت کم نگرفتهام. راهنماییهایی جهتِ عبور از سختیها و رنجها. از هر کسی که فکر کردهام میتواند فانوسی، هرچند کوچک، برای ادامۀ مسیر به دستم دهد کمک خواستهام.
و الان پُرم. پُر از داستانها، پر از راهها، پر از قهرمانهای داستانها، پر از دلسوزیهای عاجزانه، پر از تلاشهای مهربانانه، پر از اجبارهای عاشقانه و هزاران دستی که هر کدام به نوعی خواستند و میخواهند من را بکِشانند آن سمتی که میدانند درست است.
و به قولِ خودشان میخواهند کاری کنند که از این کَبَد رها شوم. و مثلِ آنها در این رنج طیّ مسیر نکنم. اما آنها غافلند. غافل از در-رنج-بودنِ-همیشگیِ-انسان.
نه آنها و نه هیچکسِ دیگر نمیتواند کمک کند که دیگر رنج نکشیم.
که این خلافِ انسانیت است!
من آمدم بیشتر از اینکه اینها را بنویسم، بنویسم که این ماییم که برای فرارِ از رنج پناه میبریم به هر کجا، به هر کس، به ناکجا و خدا نکند که به ناکسان.
و شاید خیلیهایمان تا پایانِ عمر در تلاشیم برای فرار از رنجهایمان و در آخر، سر بر بالین میگذاریم و حسرتِ جرعهای آرامش بر دلمان خواهد ماند.
داستان خیلیهایمان این است: فرارِ همیشگی.
اما چرا همیشه فرار!؟
کافی نیست؟
شاید باید بفهمیم که بهتر است کمکم با رنجهایمان کنار بیاییم. آنها هستند. برای همیشه. شاید با ریسمانی محکم به ما وصل شدهاند که حتی حینِ فرار نیز همجواریشان فرار را نیز کوفتمان میکند!
هستند دیگر.
همیشه.
همیشه بودهاند و هنوز هم هستند و خواهند بود.
تا زمانی که ما انسانیم، هستند.
باید کنار بیاییم دیگر.
بنشینیم و دو کلام حرفِ حساب بزنیم با رنجهایمان. شاید بشود یکجوری کنار بیاییم با آنها.
دنبالِ مرهمی باشیم.
و به جای کشیدنشان دنبالِ خودمان در فرارهایمان به ناکجاها،
دستشان را در دستمان بگذاریم و در مسیری که درست است، با نوازششان، طیّ مسیر کنیم.
قدم بزنیم و بدانیم که رنج هست.
همیشه.
و همراهِ رنجهایمان لذت ببریم. همراه رنجهایمان شاد باشیم. همراهِ رنجهایمان غمگین باشیم.
و به صلح برسیم.
شاید باید داستانهای بیشتری بشنویم تا ایمان بیاوریم که کسی نیست که رنج نبرد در زندگیاش. یا شاید بهتر باشد بگویم که کسی نیست که رنجی در زندگیاش نباشد.
اما هستند کسانی که همراهِ رنجهایشان زندگیِ خوبی دارند و خوشحالند.
و یاد متنی افتادم که طاها نشانم داده بود: هیچ رنجی تا آخر عمر اذیتمان نمیکند.
در انتها هم دوست دارم بنویسم که:
بشنو. داستانِ آدمها را، مسیرهایی که رفتهاند و نرفتهاند یا همان زندگیهای زیسته و نزیستهشان را، خیرخواهیهایشان را.
و فکر کن.
تصمیمِ آخر با خودت است.
دوست داری جوری زندگی کنی که این رنج که همان زندگیست، بابِ میلِ خودت باشد یا بقیه!؟
داستانِ خودت را بساز.
و لذت ببر.
دیدگاه ها
به نظر من هم تحمل رنجها به جای فرار ازشون مثل بغل کردن زنجیرهای سنگین بسته شده به پامون هست به جای کشیدنشون. سخت و سنگین اما برای ادامه دادن مسیرمون لازم. ممنون که این نوشتهتون رو به اشتراک گذاشتید آقای دکتر 🙂
پست
عه سلام :)
ممنون بابت کامنتتون :)
و توصیفِ قشنگتون :)
باتشکر از اینکه خوندین :)