به خودم آمدم و دیدم که سالهاست در انتظارِ زندگی زندگی میکنم. زندگیِ اول و زندگیِ دوم، شبیه آسمان و زمین است. آسمانی دور، و زمینی تاریک. روزها بیدار میشوم و از شروعش پیداست که حتی شب نیز آرام نگذشته است؛ TMD خبرش را میدهد. در ادامه، نقاطِ مهمِ روز را از سرم میگذرانم و بر اساسِ آنها برنامۀ حدودیام را میچینم. گاهی فقط نقاطِ مهم مهم میشوند. و کارهای دیگر، آنقدر به تعویق میافتند که معمولاً فرصتِ انجامشان از بین میرود.
در تاکسی نشسته بودم، در راهِ درمانگاه. به خودم آمدم. عضلاتِ پاهایم منقبض بود؛ مثل همیشه تقریباً. از استرس برای کوچکترین چیزها گرفته تا آنهایی که فکر نباید سراغشان برود زیاد.
با خودم گفتم که باید منتظر بمانم زندگیام روی روال بیفتد تا آرام باشم دیگر. طبیعیست الان این استرس.
ولی پاراگراف اول همین متن به ذهنم آمد؛
که من مدتهاست در انتظارم…
و دوباره، مثل الان. که به خودم آمدم و دیدم که باز هم استرس!
این بهخودمآمدنها دارند زیاد میشوند. و من و توجیههایم در کنار هم یار و یاوریم :)
دوست دارم بنویسم. ولی دوست ندارم.
دو دوستداشتنِ ناهمجنس؛ با ریشههایی کاملاً متفاوت.
ولی اینبار اولی به دومی غلبه کرده و من نیز به تعویقش نینداختم و آمدم همینجا.
هندزفری و Ludovico و شب.
و ذهنی که بعد از خواندنِ آخرین پستِ آقای معلم، شوق نوشتن را دوباره یافت و آمد. تا بلکه آرام شود.
آهان. این را هم برای بار nاُم بگویم که یکی از ملجأهای آرامشم، همینجاست. و نوشتن.
دوست دارم بگویم از اتفاقهایم. از روزهایم. از دغدغههایم. از دندانپزشکی. از شغل. از کار. از درمانگاه. از تجربههایِ کوچکم. از کارهایی که شروعشان کردهام. از آینده. از کنکور برای کنکوریهایی که این بلاگ را زیرورو کردهاند! از کمارزشیِ کنکور. از رهایی. از تنهایی. از سختی. از رنج. از آرامش. از سیاهی. از روزهایم. از ساعتهایم. از لحظههایم. از بغضهایم. از خندههایم؛ همانهایی که جنسشان فرق کرده. از خوشبینیام؛ همانی که اینروزها دودستی چسبیدهامش تا کامل از دستش ندهم. از تلاش. از ناامیدی. از امید. از خدا؛ همان مهربانترینِ مهربانها. از دوستانم. از داستانم. از مشورتهایم. از آدمهای مهمِ زندگیام. از ترسهایم. از رؤیاهایم. از خیالهایم. از او. از من. از عشق. از شکست. از موفقیت. از تسکین. از هدف. از حقیقت. از فشار. از شب. از حرص. از عمر. از ایدههایم. از یادداشتهایم. از خوشیهای کوچکم. از آدمها. از…
میبینی!؟
همین آرامم کرد. تا همینجا حتی.
برای نوشتنِ پاراگرافِ بالا، خودم را برانداز کردم. تکاندم کمی. آن کلمات حاصلش بود.
همان کلماتی که احساس میکنم بخشی از وجودم را میانشان جاگذاشتهام. که گاهی اینگونه میشود و علاقۀ من به بعضی متنهایم زیاد میشود.
میدانی!؟
تمام میشویم.
میرویم و از ما جز یادی باقی نمیماند.
یادی در خاطر عزیزانمان.
یادی در خاطر دوستانمان.
یادی در یادها.
یادی در خاطر آنها که لبخند بر لبانشان نشاندیم.
آری.
زود میگذرد.
خیلی زود.
و کاش خوب بگذرد.
خوش بگذرد.
و آرام.
کافیست نگاهی بیندازیم به اطرافمان.
چقدر زود و راحت و غیرمنتظره میروند همه.
چقدر ما حواسمان نیست به رفتنشان.
چقدر بقیه حواسشان نیست به رفتنِ ما.
میرویم.
زودِ زود.
کوتاهبودنِ این سفرِ کوتاه را همه به ما گفتهاند.
ولی نمیفهمیم.
که میلی به فهمیدنش نداریم.
که جاودانگی را میخواهیم.
و تمام.
دیدگاه ها
سلام :)
یه پستی حاج اقا پناهیان گذاشته بود من باب این ک این دنیا همش رنج ِه ! ما فقط تلاش کنیم این رنجارو کاهش بدیم!
متناتون آدمو وا میداره ک بیشتر فک کنه!
یادتونه یه جایی تو همین وبلاگ گفته بودین به نوشتن خیلی علاقه دارین و دوست دارین خیلی از نظر نویسندگی پیشرفت کنید! خواستم بگم خیلییی وقته ک خیلیییی خوب مینویسیدا!
البته ربطی به متنتون نداشت ولی یهو یادش افتادم!
اره همه ی ما میریم از اینجا! ولی اثرات ما تو قلب یسری آدما میمونه ! چه خوبه ک اثرات خوبی به جا بذاریم!
حال دلتون عالییییِ عالییییی :) :(
پست
سلام خانم دکتر
ممنونم از لطفتون :)
البته که هنوز کلی راه دارم تا نویسندهشدن. ولی همچنان دوسش دارم.
موفق باشید و سلامت.
سلام
خیلی خوب بود این متن
حس میکنم منم آروم شدم بعد خوندنش
درست میگن خانوم مهدی زاده نوشته هاتون داره روز به روز بهتر میشه
منتظر یه کتابم که نویسندش شما باشی :)
پست
سلام
ممنونم از لطفتون.
سلام آقای دکتر نوشته هاتون عالین مثل همیشه…….
امیدوارم به زودی درباره ی کنکور و آینده ای که بخشیش به کنکور وابستس بنویسد….
پست
سلام و ممنون.
ایشالا.