مگه چقدر زندهایم؟ مگه تا کِی فرصت داریم؟ جوری داریم زندگی میکنیم که انگار بعد از اینیکی، یه جونِ دیگه داریم! کافی نیست؟ اینهمه نشونه دور و برمون کافی نیست؟
چرا آخه؟ چرا فکر کردیم اتفاقهای بد فقط برای بقیهاس؟؟؟؟؟؟
چقدر حدیث داریم که میگن به یاد مرگ باشیم؟
حالا ما که اعتقاد داریم بعد از مرگ دنیای دیگهای در انتظارمونه هم فرقی با بقیه نداریم. فرصت اندکه.
نه اینکه حرص بزنیم.
نه اینکه بدوییم برای دنیا. برای بیشتر به دست آوردن.
نه…
کافیه. فقط همین.
کافی.
امروز که از لابهلای بدبختیام دراومدم و پاشدم دیگه، رفتم سراغِ کارهام.
چشمم خورد به یه آگهیِ ترحیم و کلی بنر.
دیدم عکسِ یه آقایی روی بنرهاست، بهش نمیخورد بیشتر از ۳۵ سال داشته باشه.
نوشته بود دکتر فلانی.
همونطور که چشمم از یک بنر به بنر دیگه رد میشد و قدم برمیداشتم، به این فکر میکردم که مگه من چه فرقی با ایشون دارم؟
کسی قول داده که من قراره فردا زنده باشم؟
ما کجاییم؟
کجا داریم میریم؟
ایشون هم که کلی درس خونده بود، اگر فرض کنیم که پزشک بوده؛
۱ سال کنکور، ۷ سال پزشکی، شاید ۳ سال تخصص و حداقل ۲ سال طرح.
اگه همهچی رو خوب پیش رفته باشه، جایی از مسابقۀ زندگی (!) عقب نیفتاده باشه، میشه به عبارتی، ۳۰ ساله.
خب حالا رسیده به ۳۰ سالگی.
دیگه وقتشه زندگی رو شروع کنه!
دیر نیست؟
نمیگم قبلش زندگی نکرده ها. ولی مطمئنم که قسمتی از وجودش منتظر بوده تموم شه دوران تحصیل دیگه!
خب تموم شد.
حالا باید زندگی کنه.
و بعد این شد. تموم شد. کی فکرشو میکرد؟ خودش؟ خونوادهش؟ همسرش مثلاً؟
حرفم اینه بیا از مزخرفاتِ مسیر چشم بپوشیم و زندگی کنیم. زندگی. نه زندهمانی.
اینکه لحظاتمون رو پُر کنیم. لحظهبهلحظهمون رو درک کنیم. چیزی کم نذاریم.
که آقای معلم نوشته بود:
آنکس از مرگ میهراسد که تمامِ توانش را زندگی نکرده باشد…
حتماً تو هم حس کردی. شبهایی بوده که اونقدر روزش رو خوب پیش رفته بودم و همهچی بر وفقِ مرادم بوده که وقتِ خواب، میتونستم به جرأت بگم که آمادۀ رفتنم.
یا لحظاتی بوده که اونقدر پُر بودم از حسّ خوب و اونقدر آروم بودم که دوست داشتم همونجا زندگیم تموم شه. شاید حسش رو نتونم درست توصیف کنم. ولی همچین چیزی بوده. دوست داشتم از اون اوج نیام پایین.
حالا چه من بخوام، چه نخوام اون روز برام میرسه.
خیلی ناگهانی هم میرسه.
درست همون وقتی که انتظارش رو ندارم.
واسه تو هم میرسه.
مستثنی نداریم.
اومدم خوابگاه، دوستم که از کشیکِ بیمارستان اومده بود، داستانی رو تعریف کرد:
یه مرد رو آورده بودن، ۳۰ سالش بود، گوشۀ خیابون کنار جوب افتاده بود، پیداش کردن، زنگ زدن اورژانس، آوردنش.
انگار شیشه هم تو جیبش بوده.
کلی دم و دستگاه بهش وصل کردن. تمامِ روندهای درمانی رو براش پیگیری میکردن.
میگه هر یک ساعت باید میرفته و بهش سرمیزده. که چکش کنه.
میگه دیروز آورده بودنش، امروز سرِ یکی از اون یکساعتها، رفته تو اتاقش و دیده دارن CPR میکننش. که احیا شه.
و بعدش تمام.
میگفت چقدر فاصلۀ مرگ و زندگیِ یه نفر کمه.
و اینکه اونهمه دم و دستگاه و اونهمه دکتر، هیچکس نتونست کاری کنه براش.
همه غافلگیر شدن.
فکر نمیکردن این رفتنی باشه…
هعی.
کافی نیست؟
میبینیم از این اتفاقها دورمون و هنوز هم که هنوزه تو بدبختیای خودساخته داریم غلط میزنیم.
کافیه.
یه روز میاد که خیلی دیره…
زود هم میاد.
پاشو.
بسمالله
پینوشت: تا زمانی که گوشی بخرم، از عکسهای آرشیوم استفاده میکنم :)
دیدگاه ها
باسلام و عرض وقت بخیر. بی نهایت ممنونم بابت مطالبی خیلی وقتا کار گشا بودن و هستن.سوال مهمی داشتم. ممنون میشم اگر راهی رو برای ارسال معرفی
کنید.
پست
سلام وقتتون بخیر
خواهش میکنم.
صفحۀ ارتباط با من هست.
اینجا
“زندگی کنیم نه زندهمانی”
اینکه چقدر دیوونه باشیم و چقدر “دلکنده” باشیم از این دنیا….
مرگ میتونه قشنگ باشه یا وحشتناک..
و نزدیک..خیلی نزدیک..
همیشه میترسم اونجوری که باید نباشه مرگم.
و فکر میکنم این ترس تا وقت رسیدنش تموم نمیشه.
اما کاش قشنگ باشه .
ممنونم بسیار
پست
کاش قشنگ باشه واسه همهمون :)
دلکندهبودن از دنیا هم خیلی سخته! خیلی.
مرسی که تشریف میارید خانم دکتر.