آره. بیشتر از یک ساعت شد. یکییکی رفتن. خانم دکتر باقری اول رفت، دستیارها صدای بشور و بسابشون میاومد و تموم که شد، خداحافظی کردن و رفتن. ولی ما هنوز نشسته بودیم و حرف میزدیم. حتی بابای خانم دکتر باقری که معمولاً تا آخر وقت میمونه هم رفت.
خانم دکتر از من پرسید که شما درِ اینجا رو میبندی!؟ گفتم نه! سرایهدار داره!
خب برگردم عقب یکم.
خانم دکتر که میگم، منظورم استادمه. یکی از اساتید دانشکده که جدیداً اومده و من تابهحال کلاسی باهاش نداشتم. متخصص ارتودنسیه. با هم یهجا کار میکنیم. یه روز در هفته میاد و من سهشنبهها میبینمش.
همیشه برخورد خوبی داره. با اینکه من شاگردشم و اون استاد، بیشتر از خیلی از اساتیدمون احترام قائله برای دانشجوهاش که برای من هم همینطور.
امشب که کارش تموم شده بود، داشت میرفت که روپوشش رو بذاره و بره که من رو دید که توی اتاق روبهروییش بودم و پرسید که: «راستی چه خبر از دکتر مهدیزاده؟ من که دیشب بهش زنگ زدم حالش [فلانطور با توضیحات] بود.»
از همون سؤالِ بالا شروع شد. صحبتها رفت پیرامونِ همایشی که دیروز رفته بودم (که در موردش بعد از پست مینویسم) و بحثِ دندانپزشکی دیجیتال و وب و سوشالمدیا و اینا.
وقتی دیدیم حرفها داره زیاد میشه، نشستیم روی تابوره.
نمیدونم چجوری میشه که بحثهام با بعضیها میره سمت اون چیزهایی که همیشه دغدغهم بوده و هست!
حتی با این استادم هم همینطور شد.
از منتورینگ گفتیم.
از مشکلات خودمون تو دانشگاه.
از…
میگفت من مسیرم رو بر اساس معیارهای دقیقی که داشتم انتخاب کردم. ارتودنسی.
و خب از علاقهش گفت به فضانوردشدن.
گفت بچه که بودم دوست داشتم فضانورد بشم و دکتر. که یکیش محقق شده و اونیکی گوشۀ ذهنم قلقلکم میده گاهی!
یعنی چی که دانشجو با روپوش کثیف میاد دانشکده؟ یعنی چی که دانشجوی دکتریِ دندونپزشکی نمیتونه دو کلام حرف بزنه و سرِ یه موضوعِ کوچیک باید با یکی برخورد فیزیکی کنه؟
وقتی اینها رو گفت، براش از منتورینگ گفتم و از ریشۀ شکلدادنش و هدفمون.
گفتم که اون فردی که دعوا کرده تو دانشگاه، مگه ما میدونیم تو زندگیش چه دردهایی داشته و داره؟
گفتم من باهاش کلی حرف زدم از مدتها پیش. و براش گفتم مواردیش رو.
و ایشون از استقلالِ فردی صحبت کرد که از واژۀ خودمحوری براش استفاده میکرد. که میگفت فرد باید جدا کنه مشکلاتش رو از هم. اینکه با خونوادهش کلی مشکل داره، اینکه توی خوابگاه داره اذیت میشه، دلیل نمیشه روپوشش کثیف باشه.
گفتم که اون فردِ فرضی روپوشش رو میاره خوابگاه که بشوره، میاد تو اتاقی که جایِ خاصی برای نشستن وسط اتاق نیست، میفته رو تختش و یادِ گرفتاریهاش میفته، گوشیش رو برمیداره و کلی باهاش وقت تلف میکنه و در نهایت با ناامیدی میگه میخوابم بابا. به درک همهچی.
حالا از اون انتظار داریم روپوشش رو بشوره؟
یا هستن بچههایی که واقعاً اونقدری پول ندارن که روپوشِ نو بخرن.
و کلی مثال براش زدم از زندگیِ خوابگاهی، از دانشگاه، از مشکلاتِ بچهها…
میگفت آدم باید اول خودش رو بشناسه، ببینه چه تواناییها و استعدادهایی داره، بعدش انتخاب کنه مسیرش رو.
میگفت من درک نمیکنم روشِ زندگیِ بعضیها رو.
میگفت من از همون اول، خودم مسیرم رو انتخاب میکردم همیشه. پدرم میگفت هر کسی بره توی همون فیلدی که علاقه داره. کسی به من نگفت درس بخون یا برو ارتودنسی. خودم رفتم.
که همون قضیۀ خودمحوریهاس.
براش کلی مثال زدم که: آدمهایی که توی دانشکده میبینی، خیلیهاشون بر اساس هیچ انتخاب کردن مسیرشون رو!
از خودشناسی گفت. و به عنوان یک پیشفرض در وجودِ هر کس ازش یاد میکرد.
باز هم حرف زدیم سرِ اینکه این طرزِ تفکرات کاملاً پرفکشنیستیه و خیلی از ما اصلاً نمیدونیم دردمون نشناختنِ خودمونه!
وقتی هم نمیدونیم، بریم چی رو حل کنیم؟ کجا دنبالِ جوابِ چه سؤالی بگردیم؟
هر چی اون میگفت و هر چی من میگفتم، اولش فرق داشت، ولی جوری پیش رفتیم که آخرِ بحث به نقاطِ مشترکِ زیادی رسیدیم.
و حس میکنم استادم خیلی بچههای ما و نسلِ ما رو بهتر شناخت. البته اختلاف سنیِ زیادی با ما نداره، ولی سرعتِ تغییراتمون انگار زیاده!
و من خوشحال بودم که اینهمه میفهمه و درک میکنه و اینهمه وقت میذاره واسه حرفزدنِ با من.
و در نهایت، مابینِ حرفها از تأثیرگذاریش بهش گفتم و گفتم که ما استادهای کمی داریم که میتونن در این موارد با دانشجوهاشون حرف بزنن. در مورد خودشناسی، هدف، مسیر و به طور کلی بحث در مورد حقیقت. و سعی کردم ازش درخواست کنم که برای بچهها در این موارد وقت بذاره.
و یک مثال از تأثیرگذاریش زدم که یکی از دوستانم رو شدیداً به ارتودنسی علاقهمند کرده! جوری که ترم گذشته کلی کنفرانس ارتو داد و با علاقۀ زیاد آمادهشون میکرد و چندین بار با ذوقوشوق برام از ارتو حرف زد :)
و استاد باورش نمیشد! که خب شد :)
و فکر میکنم که اگر روزی استاد شدیم یا معلم شدیم، شاید باید شبیهِ اون بشیم. کسی که زندگیش بر پایۀ اصوله. هدفدار. مصمم. و کسی که دل میسوزونه برای دانشجوهاش. و کسی که بشه باهاش در این موارد صحبت کرد.
شاید مثل استاد دوستی…
این قصۀ اولِ امروز بود.
در ادامه، قصۀ کوتاهِ دوم:
کلی خوشحال شدم که بیمارم بعد از چکاپ، بهم گفت که: «دکتر میشه یکی دوتا کتابِ خوب بهم معرفی کنی؟»
کلی حسِ خوب داشت.
توی محلّ کار، جایی که شاید کتاب خیلی جایگاهی نداشته باشه، توی شرایطی که خیلیها براشون کتاب مهم نیست.
و امشب آرزو کردم که روزی برسه که بیمارهایی که میبینم بیشترشون اینجوری باشن.
البته ایشون از طرفِ یکی از دوستانم اومده بود کلینیک، و خب اون دوستم نقش داشته در اون سؤالش.
در هر حال، منتظر اون روز میمونم.
پینوشت: کلی حرفِ نگفته دارم که امیدوارم فرصت شه بگم… در مورد دندونپزشکی.
دیدگاه ها
دکتر من امروز طعم نهایی بی هدفی رو چشیدم
شد افسردگی و ترس
و مطمئن باشید که در تفکر دوباره من راجع به اهدافم نقش داشتید…
کسب حس خوب و انرژی برای شما آرزو میکنم :)