دیشب که با او صحبت کردم، میخواستم زار بزنم. وقتی تعریف میکرد، سرم را پایین انداخته بودم و میخواستم بگیم بس کن. کافیست. ولی دوست داشتم خودش را خالی کند.
میدانی!؟ مرد است دیگر. دوست ندارد گریه کند. نه او و نه من.
نگاهش که میکردی، انگار با سنگدلیِ تمام دارد تعریف میکند. ولی که میداند که پشتِ چهرۀ قویاش، دردها نهفته.
تعریف میکرد از چند روز تعطیلیای که داشته. از رفتنش به خانه و شروعِ قشنگش. از تولدگرفتنهایش برای برادرهایش.
روزِ اول و دوم را گفت که خوب گذشتند. روزِ سوم که رسید، شروع شد. بحثهایش با پدرش…
ولی هر چقدر هم که قوی باشد، من دیدم که در گوشۀ چشمانش، که به قرمزی تمایل داشتند، اشکهایی دیده میشد…
شاید خودش هم متوجهش نبود، ولی وقتی داشت از برخوردهای پدرش با مادرش میگفت گرمای سوختنِ جگرش را حس کردم…
آری.
من نمیدانم.
مگر قرار است چقدر در این دنیا زندگی کنیم که با هم اینگونهایم!؟
مگر زندگیِ دومی در کار است؟
مگر این روزها و این لحظات برخواهند گشت؟
مگر نمیگویند که از کنار هم بودن لذت ببریم که بعدها قطعاً و بدونِ هیچ شکی حسرتش بر دلمان خواهد ماند؟
خب چرا اینطوریم؟
چرا از دوستداشتنِ زیاد به جانِ هم میافتیم؟
چرا؟
مگر راههای بهتری برای ابراز دوستداشتنمان نیست؟
اصلاً مگر وظیفۀ ماست که با زور و اگر زور هم جواب نداد با وسایلی سختتر و بیرحمتر، کسی را که دوستش داریم از شکست نجات دهیم؟
حتی خدا هم که پیامبرش را برای هدایت بندههایش میفرستد و او را رحمهٌللعالمین معرفی میکند، از او میخواهد که بیش از یک حدی، سنگِ بندههایش را به سینه نزند و میگوید که چیزی نمانده که تو خودت را نابود کنی از اینهمه تلاشت برای هدایت مردم. بابا بیخیال!
خب ما چرا کاسۀ داغتر از آش شویم!؟
میگفت مصطفی من از یک چیز دیگر هم میترسم. نشود روزی بیاید که من هم بشوم همینی که پدرم بوده. نه دقیقاً با همین حرکات و کارها، که میگفت من یاد گرفتهام که اینجور برخوردها درست نیستند و قطعاً تکرارشان نخواهم کرد، ولی ممکن است راههای دیگری بیابم برای سختگرفتن بر فرزندم.
میگفت میترسم.
آن لحظه دو عامل به ذهنم رسید که آن ترسش را رد کنم. گفتم:
یک اینکه به مشاور اعتقادی داری!؟ که گفت آری.
دو هم اینکه کتاب.
از آلن دو باتن کتابِ آرامشش را پیشنهاد دادم.
گفتم فعلاً تو نیاز داری خودت را و دلت را تسکین دهی. بعدش که آرام شدی، راهِ درست را مییابی انشاءالله.
بیاییم با هم مهربانتر باشیم خب.
دنیا دو روز است. میگذرد و میرود.
مگر شعبانعلی نبود که این نامۀ سرگشاده را به والدین نوشت؟
مگر نخواندهایمش؟ که اگر نه، هر چه سریعتر بخوانیم و بدهیم به آنهایی که نخواندهاندش.
نامه سرگشاده به پدران و مادران…
بگذاریم فرزندامان هم تجربه کنند شکست را. بگذاریم فرصت زندگی را داشته باشند. همانطور که خودِ ما دوست داریم زندگی کنیم.
آزاد بگذاریمشان…