این مطلب به نوعی ثبت خاطره است و دوست دارم تا از یادم نرفته، این هفته را بنویسم و داشته باشمش. شاید بعدها با خواندنش خوشحالتر شوم :)
امروز، شنبه.
از مرکز رشد دانشگاه گفته بودند که ساعت ۹، کلاسی با موضوع مسابقهای که در راه است برگزار خواهد شد. مسابقه فرداست، یعنی یکشنبه. شالوکلاه کردم و حدود یک ساعت قبل از ۹ از خوابگاه به مقصد مرکز سلامت محلهمان حرکت کردم؛ که یادآور آخر واکسن هپاتیت را نیز بزنم. صرفاً به زدن واکسن حواسم بود، و به ابعاد دیگر واکسن فکر نکرده بودم! (که خواهم گفت…)
بعد از واکسن، اسنپ و سپس مرکز رشد. رسیدم و نشستم و کمی با یکی از مسئولینش که چند سال قبل در یک اردو رفیق شده بودم، کلی گفتیم و خندیدیم.
در مورد استادی که قرار بود بیاید پرسیدم. گفتند در حال تحصیل PHD کارآفرینیست. ارشد مدیریت هم دارد. و من خوشحال شدم :)
در محیط دانشگاهمان، دیدن اینجور افراد خیلی دور از انتظار است. و خلاصه کردنمان در همان درسهایمان و خیلی غیرمستقیم فهماندهاند که سرت باید در لاک خودت باشد! نکند کارِ دیگری بکنی! دَرسَت را بخوان و تمام.
خب من خیلی خوشحال بودم که همچون فردی قرار است ما را برای مسابقۀ فردا آماده کند و کمی ذهنیت جدید برایمان بسازد.
استاد کمی کسالت داشت و کمی دیر آمد.
در همان اوایل کلاس از اعضای گروهِ ۵ نفرۀ ما، که یک نفرمان غایب بود، پرسید: آیا در بیزینس تجربهای داشتهاید؟
که تجربۀ چند فروش کوچک را فقط من داشتم و در موردشان با اشتیاق فراوان توضیح دادم.
کمی بیشتر جلو رفتیم و در مورد استارتآپها برایمان توضیح داد. در مورد مدل و طرح کسبوکار. و ایده.
کلاسش از جنس کلاسهای درسیمان نبود؛ دانشجوها، که ما بودیم، باید یک تیم میشدیم، نه صرفاً یک گروه. تدریس از حالت متکلم وحده بودن استاد خارج بود و ما نیز به میزان زیادی حق صحبت و اظهار نظر داشتیم. مشارکت ما نیز مهم بود.
در انتهای کلاس، یک نفر از اعضا باید انتخاب میشد جهت ارائه؛ برای مسابقۀ فردا. وظیفۀ سنگینی بود.
استاد پرسید: «کی میتونه ارائهدهندۀ خوبی باشه؟»
من گفتم: من ادعا دارم صرفاً!
بعد بقیه را دیدم که آنها هم انگار ادعا داشتند!
اولش هیچکداممان کوتاه نیامدیم.
استاد رو کرد به هر نفر و گفت: از خودت دفاع کن.
دفاع کردیم و استاد گفت که قائمی ارائهدهنده باشد.
و من خوشحالتر…!
موقعی که به من گفت دفاع کن، یک حس جنگیدنی داشتم که باید برای رسیدن به آنچه میخواستم در زمانِ بسیار کوتاهِ چند ثانیهای یک رزومۀ خوب و قانعکننده از خودم ارائه میدادم. و خب لذت داشت برایم.
عصر شنبه درمانگاه داشتم. اواسط شیفت بود که حس کردم بدنم شدیداً ضعیف شده. حالتی شبیه لرز را تجربه میکردم.
و با این وضع دو بیمار دیگر هم داشتم هنوز.
کارهایشان را تا جایی که میشد انجام دادم که دردی نداشته باشند و شیفت را زودتر از اکثر اوقات تمام کردم.
برای شب دوستانم به کافه دعوتم کرده بودند. و با آن حال رفتم.
طبق معمول لته سفارش دادم.
ولی اصلاً حواسم نبود که الان ساعت ۱۰ شب است، امروز ۳تا قهوۀ دیگر هم خوردهام، و تازه! صبح ساعت ۴:۳۰ باید بیدار شوم و ۵:۳۰ به سمت تهران حرکت کنیم برای مسابقه! و مسئولیت ارائه با من است!
آنقدری حالم ناخوش بود که تا مغزم این موارد را تحلیل کرد و رفتم به باریستا گفتم که: «لته رو زدی؟» گفت آره! و دیگه دیر بود!
مجبور بودم بخورم! حیف بود حقیقتاً :)) با خودم گفتم خیلی خستهام. و احتمالاً حتی این قهوه هم نمیتواند مانع از خواب من شود.
فکر میکردم حالِ بد من به خاطر ۳ قهوهایست که در طول روز خورده بودم…
ولی غافل از اینکه…
واکسن!
بله!
واکسن کار خودش را کرده بود.
شب، با بدندردِ زیادی، حدود ساعت ۱ خوابم برد.
بیدار که شدم، دیدم ساعت ۳:۰۱ است :|
حالا یکشنبه شده…
دیگر هر کاری کردم درست خوابم نبرد.
تا حدود ۴:۳۰، کفِ اتاق، از خستگی، فقط چند دقیقه خوابم میبرد و از درد دوباره بیدار میشدم!
هر بار هم که بیدار میشدم، مسابقۀ امروز یادم میآمد، عشق و علاقهام برای بُرد، برای رقابت، برای ارائه… و ذوق بیشتر بابت پرزنتکردن ایده.
ذهنم شده بود مانند این سخنرانهای انگیزشی!
میگفت: تو اگر با این وضع بتوانی برنده شوی، مردی. در این سختیهاست که عیارت معلوم میشود. میتوانی بخوابی، ولی دیگر انتظار نداشته باش حالاحالاها همچون موقعیتی سراغت بیاید…
آن قدر در سرم اینها تکرار شد که ساعت ۴:۳۰ بالاخره بر درد فائق آمدم و برخاستم. سرم گیج میرفت و تلوتلو میخوردم! کلی تلاش میکردم کارهایی که دارم از یادم نروند. ۳تا کار ساده که هی مرورشان میکردم: دوش، اتو، جمعکردن وسایل!
با همان گیجی سومین کار را هم انجام دادم و ساعت شده بود ۵:۲۵. ساعت ۵:۳۰ باید دم در خوابگاه میبودم.
یاد تأخیر برگزاری کلاس دیروز افتادم و گفتم که صبحانه بخورم بلکه زنده تا تهران برسم! چون دیشب میل شام هم نداشتم و چیزی نخورده بودم.
و با همان لقمههای اول بود که دیدم حالم دارد کمی بهتر میشود. یکی از دلایل آن حال بد، همین گرسنگی شدید بود!
کمی بهتر شدم و رفتم سراغ سرویس.
دیدم که همه منتظر مناند!
من هم حالوحوصلۀ عذاب وجدان گرفتن بابت علافکردن آنها را نداشتم، با خنده سروته قضیه را هم آوردم! و گفتم همان مقدارِ کم انرژیام را بگذارم که به درد خودم برسم!
تعریق بدنم شدیداً زیاد شده بود. و برایم اهمیتی نداشت؛ خب هدف من این بود که بتوانم از تهماندۀ انرژیام استفاده کنم و تا انتهای مسابقه زنده بمانم!
یکی از اعضای هیئت علمی دانشگاه که همراه ما بود، ژلوفن داشت، که حالم را برای ساعاتی واقعاً بهتر کرد.
حالا مسابقه چی بود؟!
چهارمین همایش و فنبازار ملی فناوری سلامت که در دانشگاه تهران برگزار میشد. در قسمت مسابقۀ دانشجوییاش، باید یک مسئله در حوزۀ سلامت را حل میکردیم. به این صورت که از بین چند ایدۀ خامی که در مسابقه ارائه میشد، باید یکی را انتخاب، و یک طرح کسبوکار برایش آماده میکردیم برای به اجرا رساندن آن ایده. سپس یکسری سرمایهگذار واقعی در دانشگاه تهران حاضر میشدند و کار ما این بود که ایده را با طرحی که برای اجرایش ریخته بودیم، به آنها ارائه میکردیم و اگر میتوانستیم راضیشان کنیم، در سامانۀ این مسابقه به ما سرمایۀ فرضی میدادند. و برنده آن گروهی میشد که سرمایۀ بیشتری جذب کرده باشد.
یعنی باید سرمایهگذار را قانع میکردیم که ایدۀ ما خوب است و جواب خواهد داد. علاوه بر این، باید در مذاکرهمان، سهم او و برگشت پولش را هم خیلی واقعبینانه تضمین میکردیم.
از اکثر دانشگاههای علوم پزشکی کشور آمده بودند.
وقتی که طرح کسبوکار را آماده کردیم، حدود ۴۰ دقیقه وقت داشتیم تا ارائه را آماده کنیم و حداقل یک سرمایهگذار را راضی کنیم. اگر در این زمان یک سرمایهگذار جور میشد، دو ساعت وقت بیشتر هم داشتیم برای ادامۀ مسابقه.
تعداد سرمایهگذارها زیاد بود، تصمیم بر این شد که همهمان ارائهدهنده باشیم. و گفتیم مهم این است که همۀ ما که اولینبارمان است، این نوع ارائه را تجربه کنیم.
دیدیم که دارد دیر میشود. کمالگرایی را کنار گذاشتم و به عنوان اولین نفر از گروهمان رفتم سراغ اولین سرمایهگذار.
ایده را شرح دادم برایش. که البته این ارائه هم باید بر اساس راهنماییهایی میبود که در ابتدای مسابقه داده بودند.
باید موارد مختلفی را سریع، به سرمایهگذار منتقل میکردم؛ چون سرمایهگذار وقتِ اضافی ندارد که! و او نیست که دنبال کار است، این ما بودیم که به او نیاز داشتیم.
در ۳ دقیقه، مواردی شامل طرح مشکل، راه حل، خدماتی که به مشتریان ارائه میشود، روشهای کسب درآمد، روشهای تبلیغ محصول، سرمایۀ مورد نیاز و… را باید میگفتیم و در انتها سرمایهگذار را قانع میکردیم که اگر فلان مبلغ را به ما بدهد، فلان درصد از سهام شرکت فرضیمان را به او خواهیم داد :) [از این جذابتر هم داریم!؟]
ایدۀ ما
ایدۀ انتخابی ما در مورد دیابت بود. ساخت نرمافزاری که به صورت یکپارچه روی سیستمعاملهای مختلف نصب میشود و برای فرد بیمار نقش یک حامی را ایفا میکند: یادآوری میکند که چه مقدار انسولین را در چه ساعاتی تزریق کند، ارتباط آنلاین بیمار و پزشکش را برقرار، و خدماتی برای سلامتی هرچهبیشتر فرد به او ارائه میکند.
در اولین ارائه، در چهرۀ سرمایهگذار نشانی از نارضایتی و حتی رضایت ندیدم! پرسیدم که: “میشه یه بازخورد به من بدید؟ مشکلات کارم چی بوده؟”
گفت: «بهتر بود سرمایه مورد نیاز و قیمت محصولت رو هم میگفتی”
من: :|
خب اولین ارائه بود. و سوتی بدی داده بودم.
همین اولین ارائه سردم کرد. ناامیدی کمکم داشت بیشتر میشد.
و ناامیدانه رفتم که ارائههای سایر اعضای گروهم را ببینم.
آنها دانشجوی پزشکی بودند. و اطلاعاتشان در مورد دیابت بسیار بیشتر از من بود. حتی ۳ نفرشان پژوهشی در همین حیطه نیز داشتند.
دیدم که چقدر ارائههایشان خوب است!
کمی غبطه خوردم و ذهنم درگیر شد که: “این همه ادعا داشتی، چی شد پس!؟”
و به این فکر کردم که چرا نتوانستم…
با حسرت به ارائههای افراد مختلف نگاه میکردم و از این که بد پیش رفتم ناراحت بودم…
افراد گروهمان بین دو سالن که سرمایهگذارها در آنها بودند، پخش شده بود.
برگشتم به سالن اول. یکی از اعضای گروه گفت که: “اون سرمایهگذار اولی ۲۰ میلیون سرمایه داده ها!”
و من شدیداً خوشحال شدم و امید گرفتم و حال ناخوشم کلاً فراموشم شد!
این مقدمه را هم بگویم که:
یکی از مسئولان برگزاری مسابقه که در همان اوایل احساس نزدیکی با او کردم، رفتم پیشش که بیشتر با او آشنا شوم.
گفت که: “تو احمدرضا نیستی؟!”
– “احمدرضا کیه!؟”
+ “همونی که استارتآپ [فلان] رو داره!”
– “عه! سلام!” :))
از همینجا در شوخی رو باز کردیم و کلی خندیدیم!
رفتم سراغ ایشان. ایشان هم از سرمایهگذاران بودند.
با لبخند شروع کردم ارائه را.
که خندهها و شوخیهایمان حتی در ارائه هم وجود داشت!
در انتها از ایشان هم ۳۰ میلیون سرمایه گرفتیم :)
خوشحال و خندان…
رفتیم به سراغ دیگر سرمایهگذاران. ادامۀ مذاکرهها را سایر اعضای گروه انجام دادند.
اواسط کار، سایت سامانه را با گوشیام چک کردم و خیلی خیلی غیرمنتظره، دیدم که زده: رتبۀ شما بین ۳۰ تیم: ۲ !
و در پوست خودم نمیگنجیدم! به بقیۀ اعضای گروه هم گفتم که دیگر حواسمان را باید بیشتر جمع کنیم.
از این به بعد امیدمان خیلی خیلی بیشتر شده بود و تمام تلاشمان این بود که از رتبۀ ۲ پایینتر نرویم.
در انتهای مسابقه، یک ارائۀ نهایی وجود داشت.
۳ سرمایهگذارِ خفن نشسته بودند و منتظر ارائۀ ما بودند.
وارد سالن که شدیم، مسئول برگزاری گفت که شما تا الان بیشترین سرمایه را جذب کردید و اولید!
و ما از خوشحالی بال درآوردیم!
ما با هیچی آمده بودیم! امکانات کم و تجربۀ در حد صفر.
و خب انتظار نداشتیم اینقدر خوب پیش برویم :)))
مسابقه تمام شد. با خوشحالیِ وصفناپذیر برگشتیم قم.
حالِ من روبهبدترشدن پیش میرفت و در مسیر قرص خریدم بلکه بهتر شوم برای فردا.
دوشنبه
– پاشو. پاشو!
چشمانم را باز کردم و دیدم که مسئول مرکز رشد در اتاقمان در خوابگاه نشسته روبهرویم و میگوید که پاشو برویم!
قرار بود ساعت ۸:۳۰ دم در باشم. و حالا ساعت ۹ بود و آن جناب هم روبهرویم!
کمی شرمنده شدم ولی باز هم حالی برای عذاب وجدان گرفتن نداشتم!
سریع قرصهایم را خوردم که حالم از این بدتر نشود.
کارهایم را کردم و آماده شدم برای حرکت.
این بار ۱ ساعت تأخیر داشتم! در مقابل دیروز که تقریباً ۳۰ دقیقه بود، کمی خوب نبود!
و خب با آن حال من خیلی هم خوب بود :)
تازه! فکر میکردم من آلارم گذاشتهام و بیدار نشدهام. ولی بعد دیدم که وقتی خواستم آلارم را تنظیم کنم، گوشی از دستم افتاده و همانجا خوابم برده! آن هم برای منی که اصولاً ناخواسته خوابم نمیبرد.
رفتیم تهران.
در ابتدای اختتامیه آدمهای بزرگی را دیدم. مسئولینی دلسوز و شدیداً موفق. کسانی که علاوه بر این که متخصص رشتهای در پزشکی بودند، دغدغۀ پیشرفت کشور در حوزۀ فناوری را هم داشتند.
و چه حس خوبی بود بودن در آن محیط و دور بودن از محیط دانشگاه خودمان که تقریباً همه فقط منتظرند تمام شود و بروند…
تعداد کسانی که ممکن است دغدغۀ مهمی داشته باشند از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر است.
احتمالاً فقط یک نفر از مسئولین هست در کل دانشگاهمان، آن هم رئیس دانشکدۀ خودمان؛ دکتر ابوذر اسماعیلی.
و البته در ادامه کمی ناراحت شدیم. گفتند که روند داوری تغییراتی داشته و متأسفانه گروه ما جزء رتبههای ۱ تا ۳ اعلام نشد. و وقتی از همان مسئول برگزاری به صورت پیامکی رتبهمان را خواستم، گفت که اجازۀ گفتنش را ندارد :|
این در صورتی است که حتی بعد از اختتامیه هم ما در سامانه، رتبۀ دوم را داشتیم:
ولی خب مهم این بود که با هیچ، خیلی پیشرفت کردیم. خیلی :)
و کلی فایل و فولدر جدید در مغزمان باز شد که: بله… راههای زیادی برای موفقیت هست که هنوز نمیشناسیمشان…
تمام.
دیدگاه ها
چ قدر متن هیجان انگیزی بود^__^
فک نمیکردم یونی اینقدر جذابیت داشته باشه:)
بهتون تبریک میگم بابت موفقیتتون :)
امیدوارم که الان حالتون خوب باشه:))
پست
ممنون که خوندیدش :)
موفق باشید :)
عه سلام!
باحال بود خیلی واقعا
چقد تهش بد تموم میشه!
#اندوم_نکردی
پست
سلام صادقم :)
خوشحالم میای و میخونی :)
تهش خوب بود ولی ها!
من که خوشحالم :))
سلام(:
چه خاطره ی باحالی و چه خوب شد قبل اینکه یادتون بره نوشتینش ..
اینکه همزمان با خوندن ، تو ذهنم تصورم میکردم خیلی جالب بود و همراه حس و حال متنتون خودمم میخندیدم استرس نتیجه رو گرفتم بعدش کلی خوشحال و…
واقعا چقدر شیرینه اینکه برای چیزی اونقدرا انگیزه داشته باشی که حال بدو خوابو هیچ کدوم از اینا معنایی نداشته باشه تازه خستگیشو اون خواب بردنای یهویشم خیلی شیرینه گرچه بعدش کلی حرصشو میخوریم…
تهشم شاید نتیجه ی دلخواهمون رو نگیریم چون برای اولین بار تجربش کردیم ولی اینکه بخشی از استعداد و توانایی خودمونو تو اون تجربه پیدا میکنیم حتی اگه اونجوری که خواستیم نشد ولی انگیزه ی دو برابر ادامه دادنو بها دادن به اون بخش فراموش شده ی خودمون میرسیم ….
موفق باشید(:
ببخشید بابت طولانی شدن کامنتم حس تحلیل گرانه بهم دست داد ^_^….
بازم از این خاطره ها بنویسید (:
پست
سلام خانوم فروغ
ممنون که سرمیزنید و میخونید :)
و مهمتر از اون ممنون که وقت میذارید و مینویسید :)
قشنگ نوشتید :)
این حس خوبه و این دریچه های جدید و این ذهنیت که یک یا چند راه جدید رو دیدم و امتحان کردم و… اینا قشنگن. منو یاد مسابقات شریف انداخت… انشالله همیشه موفق و موفق تر تر تر ببینمت و افتخار کنم رفیق
پست
ممنون رفیق :)
منم همینطور :)
منتظرم ببینمت اون بالابالاها…
سلام.
خوبی رفیق؟
خیلی وقته اینجا سر نزدم.
امیدوارم حالت خوب باشه.
راستش من الان یه دبیر زیست شناسیم.رتبم خوب بود ولی واسه دندون و دارو نمیشد.تصمیم گرفتم یه دبیر شم.
یکم داره سخت میگذره😅. زمان نیاز دارم.
مصطفی جان تصمیم گرفتم منم گاه نوشت هایی داشته باشم و افکارمو و اندیشه های ذهنی و روحی خودمو توش بزارم.از نگاه یه دبیر یه معلم.
از فرم بلاگ تو خوشم میاد باهاش مدتها زندگی کردم.
میشه بهم ایمیل بزنی و بگی با کدوم بلاگ ساز ،وبلاگتو ساختی که من هم با همین فرم یه بلاگ شخصی واسه خودم بسازم؟
ممنونتم😘😘😘
پست
سلام مهادی جان عزیز
ممنونم. تو خوبی؟
خوش اومدی دوباره :)
تبریک میگم بهت.
رشتۀ خوبیه به نظرم.
یه معلمِ خوب، جامعۀ خوب رو خواهد ساخت.
امیدوارم بتونی تغییرهای بزرگی ایجاد کنی؛ چه در خودت، چه در شاگردهات :)
اینجا که سایته، یکم پیچیدهاس.
به نظرم اگه میخوای شروع کنی به نوشتن، از بلاگ.آیآر شروع کن.
محیط خوب و دوستداشتنیای داره برای ساختن وبلاگ :)
هر جا هم کمک خواستی، بهم بگو.