دیشب با او صحبت میکردم. با علیاصغر. دلش پر بود. خسته بود. گرفته بود. چند بار برایم تکرار کرد که زود وارد دنیای آدمبزرگها شده است. میگفت هنوز آمادگیاش را ندارد. هنوز نمیتواند ادای یک آدمِ بزرگ را دربیاورد. نمیتواند در پشت نقابی پنهان شود که پشتش چیزی جز یک کودک خردسال نیست. نقابی که روزها به صورت میزند، راه میرود، بین مردم میچرخد، دانشگاه میرود، کار میکند و… ولی در تنهاییهایش یا در همراهی دوستانِ صمیمیاش، مثل من، خودش را رو میکند و بغض گلویش را میفشرد.
کلی با هم حرف زدیم.
دلش پر بود.
هر لحظه امکان داشت بغضش بترکد و اشکها هم به جمعمان اضافه شوند.
من هم دلم برایش میسوخت…
آخر تنها بود.
او بود و خدا و خانودهاش و شاید چند دوست و شاید یک نفر که دوستش داشت.
ولی انگار تنها بود…
علیاصغر میگفت: «خستهام از اینهمه کار نیمهتمامی که آغاز کردهام، از اینهمه وظیفهای که روی دوشم است.»
پایش را در یک کفش کرده بود که: خیلی زود وارد دنیای آدمبزرگها شده…
بیشتر آنجا دلم برایش سوخت که گفت:
«او را شروع کردهام،
حتی او هم نیمهتمام مانده است…»
گذاشتم خوب حرفهایش را بزند. بین صحبتها سعی میکردم فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان دهم.
خالی که شد، من شروع کردم.
سعی میکردم راهی بیابم که بتوانم انگیزه و امیدش را بیشتر کنم.
این که به او بگویم:
خدا هست… امید هست… و تو تنها نیستی… او هست… و اگر به صلاحت باشد، به او خواهی رسید.
از هر ترفندی استفاده میکردم تا بفهمم دقیقاً مشکل کارش کجاست.
چند سؤال از او پرسیدم. نتیجهگیریِ من این شد که تصورهایی غلط از خودش و دنیایش در ذهن دارد.
سعی میکردم اینها را برایش حل کنم.
در بین حرفهایم بودم که به ذهنم رسید بگویم:
زندگی شاید قصۀ تلاش بیوقفۀ ماست برای رسیدن به رضایت، به زندگی بهتر، آخرت بهتر، و شاید آیندهای که هرگز نخواهد آمد،
قصۀ تلاشهای بیوقفۀ ماست تا مرگ،
قصۀ تلاشهای بیوقفهمان تا این که وقت سفر فرا برسد…
با خودکارش که از همان ابتدا در دستش بود روی برگۀ سفید جلویش شروع کرد به نوشتن.
چیزی نگفتم و صبر کردم تا بنویسد.
تمام که شد، چشمانش را بست، خودکارش را کمی بالا برد و رها کرد روی کاغذ و آرام به دیوار تکیه کرد.
دیدم نوشته:
«آری، سفر…
باید رفت،
اینجا محل گذار است… باید گذشت.
باید بهترینِ خودمان را در لحظهلحظۀ این ساعات بگنجانیم و بعد باروبندیلمان را ببندیم و برویم.»
به علیاصغر گفتم هنوز هم تصورت این است که زود به دنیای آدمبزرگها قدم گذاشتهای؟
اینبار جوابش فرق داشت:
«اصلاً آدمبزرگها کیلویی چند!؟
اصلاً این دنیا سروتهاش چقدر است که من بخواهم غصۀ دیر و زود شدن و بزرگ و کوچک بودن را بخورم!؟
…»
و صدای اذان آمد و رفتیم و نماز خواندیم و افطار.
حالش بهتر شده بود.
من هم خوشحال :)
میدانی!؟
دنیای آدمها جالب است.
هر کدام داستان خودشان را دارند و
وقتی پای حرفهایشان مینشینی، محال است درسی نیاموزی.
محال است یک پله بالاتر نروی.
و من علیاصغر را خیلی دوست دارم!
دیدگاه ها
واقعا گاهی آدم میبینه این دنیا سر و ته اش چقدره مگه؟؟؟؟؟!!!! چقدر طول میکشه مگه؟ چه میکنیم من و امثال من؟؟؟ مثل خوابه انگار
چقد آرامش داد این جمله های آخر متن
پست
بهبه محمدهادیجان :)
ممنون که حسّ قشنگت رو مینویسی برامون :)
باشد که رستگار شویم…