و مایی که تغییر می‌کنیم…

تغییر

پیش‌نوشت: در این پست صرفاً می‌خواهم اتفاقات مهم این روزهایم را ثبت کنم. همین.

چند روزی بود که کارهای دانشکده زیاد شده بودند و من دوباره روزهایی پر از عدم رکود را تجربه می‌کردم. قضیۀ هماهنگی جشن روز دندان‌پزشک، که برایم خیلی مهم بود، به همراه کارهای بازارچۀ خیریۀ ریحانه‌النبی دانشگاهمان و چند دغدغۀ دیگر و خب قطعاً عدم برنامه‌ریزی برای این‌ها، جنب‌وجوش زیادی از من طلب می‌کرد. در این چند روز اتفاقات قشنگی افتاد. اتفاقاتی که واقعاً به وجودشان نیاز داشتم و باید، همینجا و در همین زمان، اتفاق می‌افتادند.

شور و نشاط زیادی در دانشکدۀ ما موج می‌زد. که تقریباً علت اصلی این ذوق‌وشوق، بچه‌های ورودی جدیدمان (۹۶) بودند. آدم‌های فعالی در این ورودی هستند که حتی نظاره‌کردنشان هم، انرژی زیادی به آدم می‌دهد. این فعال‌بودنشان را بعد از شنیدن تعریف‌هایی، خودم در مراسم استقبال از شهدای گمنام دفاع مقدس، به چشم دیدم؛ تعداد زیادی از دست‌اندرکاران آن برنامه، بچه‌های ۹۶ی بودند :)

این شرایط را می‌توانم نوعی انقلاب در وضع راکد دانشکده‌مان بدانم.
جالب است که انرژی این انقلاب را دقیقاً زمانی حس کردم که خودم را در ابتدای یک مسیر جدید یافتم. قبلاً گفته بودم که در این ترم قصد دارم دقیقاً روندی مخالف روند قبلی خودم در دانشکده را پیش بگیرم؛ یعنی روزهایی پر از فرازونشیب را برای خودم بسازم.

برای جشن روز دندان‌پزشک قرار گذاشته بودیم که دیروز دور هم جمع شویم و تقسیم وظایف انجام شود تا استارت کارها بخورد.

در گروه تلگرامی‌مان، حدود ۲۰ نفر گفته بودند که خواهند آمد.

از صبح دلم شور می‌زد که خب. چه باید بگویم!؟ بالاخره من از دوستانم خواسته بودم که بیایند…

به دهنم رسید که بهتر است اصل اجرا را با آن‌ها در میان بگذارم؛ اینکه نیاز به شور و نشاطی در دانشکده داریم، نیاز به کارهای گروهی، جمع‌شدن‌هایمان و تمرین یک‌سری مسئولیت‌پذیری‌ها، اینکه تا خودمان برای خودمان کاری نکنیم، هیچ اتفاق مثبتی برایمان نخواهد افتاد، باید کاری کنیم که در این ۶ سالِ دانشگاه، فقط دندان‌پزشکی را نیاموزیم، که علاوه بر آن، به کلی مهارت‌های دیگر هم نیاز داریم.

ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه قرارمان بود. رفتم و صندلی‌های یک کلاس را به صورت دایره‌ای چیدم.
از نیامدن بچه‌ها هم دلشوره گرفته بودم؛ که نکند نیایند و همان سردبودن‌های حاکم بر دانشکده را دوباره ببینم.

دانشجویان دندان‌پزشکی - جلسۀ هماهنگی جشن روز دندان‌پزشکولی آمدند. حدود ۲۵ نفر دور هم جمع شدیم :)

و همچنان حضور ۹۶یها پررنگ بود. دانشجویانی که با دامانی پر از آرزو و رؤیا پا به دانشگاه گذاشته‌اند و انتظار دارند که در این ۶ سالِ تحصیلی، بخشی از آن رؤیاها را به واقعیت بدل کنند.

ولی می‌دانم که اگر آن‌ها هم مثل ما (ورودی ۹۲) حواسشان به خودشان نباشد و هوای هم را نداشته باشند، سرد خواهند شد و در محیطِ بستۀ دانشکده، رام.

ولی من امیدوارم.
می‌دانم که حداقلش ۲۵ نفر هستیم که دغدغه داریم تا متفاوت باشیم. دغدغۀ بهترشدن شرایطمان را داریم. و تمام سعیمان را خواهیم کرد که آرام نگیریم.

به کجا آمد این نوشته…!؟

خلاصه اینکه قرار است تمام تلاشمان را بکنیم تا شعلۀ این جنب‌وجوش، در بینمان خاموش نشود.

خب.

خواستم برسم به بازارچۀ خیریه. وقتی از لایۀ سطحی ماجرا، که قطعاً زیباست، کمی به درونش وارد می‌شویم، می‌بینیم که چه زیبایی‌هایی در این بازارچه موج می‌زد. افرادی که خالصانه از خودشان مایه گذاشتند و تمام توانشان را به کار بستند تا این مراسم به بهترین نحو برگزار شود.

و شد.
عالی بود.

امروز در دانشکده حال‌وهوای جالبی برپا بود…

و باز هم ۹۶یها!

دستشان درد نکند.

تقریباً کل کار این خیریه هم روی دوش آن‌ها بود. انگار آمده‌اند برای تغییر :) (اشاره به شعار خاصی هم نمی‌کنم!)

حال از این لایه هم بگذریم.
کمی که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم در بستر این خیریه و کارهای قبل از شروع آن، دیروز و امروز صبح و احتمالاً قبلش، دوستی‌هایی در این بین تقویت شده‌اند و یادگیری‌هایی رخ داده‌اند.

من هم که کمی همراه بچه‌ها بودم و جهت ریا (!)، کمکشان کردم، در این بین با دوستی گرم صحبت شدم و در مورد دغدغه‌های مشترکی با او به گفت‌وگو نشستم.

صحبتمان که کمی پیش رفت، از او خواستم تا من را به عنوان یک فرد که مرا درک می‌کند، از بیرون، توصیف کند. هر آن‌چه در دلش هست بگوید و گفتم که هر چه باشد ناراحت نخواهم شد.

گفت: «من و تو کمی باهم فرق داریم. زندگی‌ات خیلی فرازونشیب دارد. همه‌اش از این شاخه به آن شاخه می‌پری. ثابت نیستی در یک جا. ثبوت شخصیتی کافی را نداری به نظرم.»

ترکیب آشنایی بود برایم: ثبوت شخصیت. که قبلاً هم در موردش یک مطلب نوشته بودم.

به علت جذابیتی که برایم داشت، خواستم از او که مثال‌هایی بزند.

گفت: «خیلی تغییر شرایط می‌دهی. مثلاً یک دوره تو را می‌بینم که در گوشۀ اتاق، پشت میز، کتاب می‌خوانی، بعد ولش می‌کنی. یک دوره به کتابخانه می‌روی و تا شب نمی‌آیی و بعد ولش می‌کنی. یک مدت صبح‌ها زود بیدار می‌شوی و باز ولش می‌کنی…»

برایم جالب بود.

برایش شرح دادم خودم را.

گفتم که: «ببین. ارزش‌هایی دارم و هدف‌هایی. آن دورها. این‌ها هستند که ثابت‌اند. ولی خب من در جست‌جوی بهترین مسیرم. زیباترین راه. راهی که بیرزد در آن قدم‌زدن.
یک راه را انتخاب می‌کنم و پیش می‌روم. هر کجا که حس کنم دیگر برایم لذت کافی ندارد یا مسیر را کج آمده‌ام، بدون تعارف رهایش می‌کنم و می‌روم تا راه دیگری بیابم.»

البته به او گفتم که: «از بین این مواردی که گفتی، گاهی راهی را می‌شناسم که حس خوبی برایم دارد و می‌فهمم که نباید از دستش بدهم.»

سحرخیزی را مثال زدم. و گفتم که: «من سحرخیزی را رها نکرده‌ام. شاید دردوره‌ای نتوانم سحرخیز باشم؛ ولی این راه را برای خودم نگه داشته‌ام و درونی‌اش کرده‌ام. تا زمانی که به من اثبات نشود که این راه هم مناسب من نیست، تمام تلاشم را خواهم کرد که در آن قدم بزنم.»

وقتی این صحبتمان تمام شد، گفت: «عه… چه زندگی جالبی داری!…» و…

خلاصه اینکه قبول کرد که از بیرون، شاید زندگی بی‌ثباتی داشته باشم، ولی در همۀ این بالاوپایین‌ها، رو به سوی جلو دارم و اسمشان را پسرفت نمی‌شود گذاشت.

***

این ماجرا گذشت و همان شب، حدود ساعت ۲۳ بود که با سبحان، از بچه‌های همان اتاق قدیمی‌ام، و دوست همیشگی‌ام که دوری‌اش را نتوانم تحمل کرد، در حیاط خوابگاه حدود یک ساعت‌ونیم قدم زدیم و حرف زدیم.

همان بحث ثبوت شخصیتی را مطرح کردم. ماجرای بالا را هم برایش تعریف کردم. گفتم که نظر تو چیست؟ از بیرون قضاوتم کن.

بعد از تأیید همان نتیجۀ دوست قبلی، نکتۀ خوبی را به من آموخت: «این عدم ثبوت شخصیت، دو نوع دارد: یکی مثبت و یکی منفی. مثبت یعنی اینکه تو تمام فرازونشیب‌هایت در راستای بهترشدن باشد و منفی هم برعکس آن.»

و گفت که من این فرازونشیب‌هایت را مثبت می‌دانم.

***

البته برای خودم من هم سؤال است که آیا واقعاً همین هستم که برای دوستانم خودم را توصیف کردم؟ یا اینکه فقط بلدم خوب حرف بزنم!؟

 

پی‌نوشت: عکس ابتدای متن، اولین گل‌هایی‌ست که قبل از عید از نزدیک به تماشایشان می‌روم کلی عکس از آن‌ها می‌گیرم :) در حیاط خوابگاه.

دیدگاه ها

  1. نوید

    مثل بقیه متن هات صادق و صمیمی بود :)
    تحرک و تلاشت برای من منبع انگیزه بوده و هست.بکار بردن لغت تغییر،اونم از طرف تو حس خوبی به من میده. بنظرم یکی از پارامتر های زنده بودن همین تغییره.
    اما گفتی که تغییرات باید در راستای بهتر شدن باشه ولی خب چجوری میخوای بسنجی؟ با چه دقتی؟
    اگر روزی عینکت عوض بشه یا بخوای ترازو رو عوض کنی در مورد گذشته ات چه قضاوتی میکنی؟
    بنظرم همه در راستای بهتر شدن تغییر میکنند!همه!
    کی هست که فکر کنه راهش غلطه و بازهم ادامه بده؟

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام نویدم.
      مرسی که هستی :)
      منم هر وقت به یادت میفتم خودمو بیشتر جمع می‌کنم و می‌گم باید بیشتر تلاش کنم تا زیاد عقب نمونم :)

      در مورد میزان هم باید بگم که:
      قبلاًها شاید حس خوب داشتن یا نداشتن یک کار دلیلی می‌شد برای ادامه یا ترک اون.
      ولی اخیراً یاد گرفتم که اگه می‌خوام تغییری در خودم بدم، سعیم رو می‌کنم تا بر اساس رؤیاهام تصمیم بگیرم یا اگر بتونم در راستای خدا.
      و اگر حس کنم دارم بر اساس فرار از ترس‌هام تصمیم می‌گیرم، قطعاً می‌دونم که اون تصمیم درست نیست و در راستای بهترشدن نخواهد بود.

      در مورد قضاوت در مورد قبل، در آینده، هم شاید نباید الان بهش فکر کنیم. همین که الان معیارهای خوبی برای کارهامون داشته باشیم، احتمالاً بعداً هم راضی‌مون خواهد کرد. که اگر کاری درست باشه، بعداً خوشحال خواهیم بود و اگر کاری نتیجۀ خوبی نداشته باشه، باید از اون شکست درس بگیریم و باز هم راضی خواهیم بود حتی خوشحال.

      و شاید بهتره که از مسیر لذت ببریم. خب هر کاری رو که شروع می‌کنیم، اولش بر اساس معیارهایی اون کار رو درست فرض کردیم و می‌ریم سمتش. ولی هر وقت فهمیدیم که غلطه، ولش می‌کنیم، تغییرش می‌دیم یا…

      الان همین تغییرهایی که من، گه‌گاه به صورت سینوسی، در زندگیم می‌دم رو حس می‌کنم درسته. اگر روزی بفهمم که این کار غلطه و باید یه کارِ ثابت رو پی‌بگیرم و ادامه بدم، قطعاً دست از این تغییرها برمی‌دارم.

      ممنون که منو به بیشتر فکرکردن وامی‌داری :)

  2. فاطمه عظمتی

    سلام آقای قائمی
    خیلی خوب نوشتید.
    در کنار تمام تجربه های جدید و دوستی های جدید و ذوق کردن و لذت بردن، من واقعا تحت فشار قرار گرفتم بابت خیریه و اینبار لذتی که برام داشت پر از درد و سکوت هم بود! ولی دیدن این پست و امثال اون واقعا حالمو خوب میکنه و باعث میشه چیزهای ناخوشایند برام کمرنگ تر بشن و لذتم تبدیل به یک لذت خالص بشه.
    از شما ممنونم بابت این نوشته زیباتون. ضمنا عکس اول پست تون خیلی خوشگله:))
    در مورد عدم ثبات شخصیت میخوام بگم که اصلا کی گفته که ما باید شخصیت ثابتی داشته باشیم؟؟؟ خاصیت تغییر پذیری ویژگی خاصیه که هرکسی نمیتونه اون رو حفظ کنه! تجربه کردن راه های مختلف باعث میشه نهایتا انتخاب درست تری بکنیم و با یقین بیشتری در مسیرمون قدم برداریم چون نه تنها میدونیم راهی که داریم میریم درسته، بلکه میدونیم راه های دیگه جواب نمیده و نمیتونه ما رو به مقصدمون برسونه.
    وقت تجربه کردن و سبک سنگین کردن دقیقا همین دوران جوانیه! پس با خیال راحت ثابت نباشید چون الان وقت ثابت شدن نیست.
    البته همش نظر شخصیه منه و میتونه درست نباشه.
    امیدوارم همیشه موفق و راضی باشید.

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام :)
      ممنون.

      چون از تجربه‌های اولتون در دانشگاه بوده، سختیش زیاد بوده براتون. یکم که در این مسیر حرکت کنید، عادت می‌کنید به بعضی روندها.
      خوشحالم بابت رضایتتون. ایشالا بتونید در کنار دوستان، از این دست کارها رو بیشتر رقم بزنید در دانشگاه.

      در مورد عکس ممنونم :)

      “خاصیت تغییر پذیری ویژگی خاصیه که هرکسی نمیتونه اون رو حفظ کنه!” جملۀ جالبی‌ست.
      موافقم.
      البته از نظر بقیه، نه همه، ولی خیلی‌ها، این عدم ثبات درست نیست و خیلی‌ها انتظار دارند که تا همه بشن همونجوری که اونا دوست دارن، همونجوری که اونا می‌دونن درسته!

      سبز و سلامت باشید :)

      1. فاطمه عظمتي

        خواهش میکنم
        بله شاید!
        خیلى ممنون
        امیدوارم کارهاى بیشتر و بهترى بتونم انجام بدم.
        درست میگید خیلى ها اینطورى فکر میکنن!خیلى ها هم ممکنه خیلى اشتباه بکنن!

        1. نویسنده
          پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *