از این روزها می‌نویسم :)

صبح و

میل به نوشتنم نمی‌گذارد به کارهایم برسم! اصلاً مگر می‌شود نوشته‌های خوب دوستانم را بخوانم و به نوشتن وسوسه نشوم!؟ (+) دوست دارم بنویسم. هر چند دست‌وپاشکسته و معمولی. شاید حرف خاصی هم از این پست در نیاید ولی می‌نویسم.

خب از کجا شروع کنم؟

از هوا!

هوای خوبی‌ست. ابرها هم که مثل همیشه لذت‌بخشند. همان موسیقی‌هایی را که به اکبر معرفی کرده بودم، دارم گوش می‌کنم!

اصلاً وقتی صبح را خوب شروع کنم، ادامۀ روز هم خوب پیش می‌رود :)
صبح‌ها سعیم بر این است که پیاده به سمت دانشگاه بروم. ۲۵ دقیقه راه است. کمی یادگیری، مسیر را دل‌چسب‌تر هم می‌کند؛ مثلاً پادکست‌های متمم، کتاب صوتی. البته کمی هم آهنگ گوش می‌کنم.
جدیداً کتاب صوتی کیمیاگر را شروع کرده‌ام. به توصیۀ سجاد سلیمانی عزیز. با صدای محسن نامجوست. که لذت‌بخش است.

از حال‌وهوای این روزها هم بگویم که علاوه بر دانشگاه، مشغول عملی‌کردن یک‌سری از ایده‌هایم هستم که روند آرام تحصیل را برای خودم پرجنب‌وجوش‌تر کنم.
بعد از آن اتفاقات، روز اولی که رفتم دانشگاه، نمایندگی کلاس را قبول کردم و مقداری سختی و کارِ بیشتر به هر روزم اضافه کردم.
بعدش به ذهنم رسید که هر آن‌چه را که دوست دارم، می‌توانم در بستر دانشگاه دنبال کنم، حال با مقداری تغییر. اولین کاری که به ذهنم رسید، جشن روز دندان‌پزشک بود. این بار دوست داشتم بخشی از مسئولیت‌ها را خودم قبول کنم و باز هم مقداری ناآرامی و عدم رکود به دانشگاه بیفزایم.
استارت کار را با ساختن گروهی زدم و همراهی دوستان، دل‌گرمی زیادی داد. تعداد زیادی ایده جمع شد و افراد زیادی داوطلب همکاری شدند.
که البته این جشن شروعی خواهد بود برای برنامه‌های دیگری که در سر دارم :)

در حقیقت فهمیده‌ام که هر وقت زندگی‌ام آرام می‌شود و بدون فراز و نشیبی روزها می‌گذرند، باید با رقم‌زدن اتفاقی، گرفتن تصمیمی، شروع به کارِ جدیدی و یا پذیرفتن یک ریسک، از تعادل خارج شوم! همان عدم تعادلی که آقای معلم می‌گفت. خوب است که این را در اوایل دهۀ سوم زندگی‌ام، تجربه کردم و درکش کردم.

با دو نفر از دوستان هم ایده‌ای را در خارج از دانشگاه در حال پیگیری هستیم. ایده‌ای که شاید باید یکی از پایه‌های اصلی زندگیَم باشد.

امروز هم رفرنس‌های دندان‌پزشکی اطفال را از کتابخانۀ دانشگاه گرفتم و از استادِ نمونۀ ترم پیش، دکتر صوفیانی عزیز، مباحث کلینیکی مورد نیاز را که اولویت در مطالعه دارند، جویا شدم. قرار است ضعف‌هایم را بدین‌صورت جبران کنم؛ البته کم‌کم.

در ادامۀ روز هم باید به ملزومات این ناآرامی‌ها برسم…

پی‌نوشت: تقریباً هر روز صبح، دوست دارم زیبایی مسیر را در قالب یک عکس برای خودم نگه دارم. که عکس ابتدای متن، حاصل پیاده‌روی امروز صبح است.

دیدگاه ها

  1. فاطمه عظمتی

    سلام آقای قائمی
    واقعا وقتی زندگی برای آدم روزمره بشه، خیلی عذاب آور و کسل کننده میشه. البته به نظر میاد وقتی به روزمرگی عادت میکنیم، خروج از اون برامون سخت میشه! پس بهتره همیشه برای خودمون برنامه ها و تجربه های جدید و هیجان انگیز داشته باشیم!
    اینکه آدم خودش رو در جایگاهی قرار بده که دوسش داره، واقعا خوشحال کننده است.
    امیدوارم همیشه موفق و خوشحال باشید.

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام خانم دکتر
      خوشحالم که تشریف میارید اینورا :)

      موافقم با نظرتون.
      البته برای بعضی‌ها این روزمرگی راضی‌کننده‌اس. و فکر می‌کنن در این وضع راحت‌ترن. البته حس می‌کنم این افراد عمیقاً راضی نیستن از زندگی‌شون. شاید هم نه!

      امیدوارم روزی برسه که هرکس هر جایگاهی رو دوست داره، بدون ترس انتخاب کنه و بره سمتش.
      ممنون از لطفتون.

  2. فاطمه عظمتی

    من هم خوشحالم که این روزها بیشتر مینویسید.
    زندگی روزمره داشتن خیلی راحته و شاید دلیل انتخاب این سبک زندگی و رضایت از اون، یک چیزی شبیه تنبلی باشه!
    زندگی هیجان انگیز، لذت بخشه ولی سختی هم داره. پر از تلاش و انرژی و فکره!
    من هم امیدوارم اون روز برسه. خواهش میکنم.

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      درست می‌گید.
      البته گاهی هم علاوه بر تنبلی، یه سری موانع مزاحم می‌شن و آدم حس می‌کنه بیشتر از ظرفیتش داره سختی می‌کشه و کم میاره.
      ولی مهم اینه که متوقف نشیم.

      اون روز، می‌تونه ادامۀ همین امروز باشه :)

  3. ساجده رستمی

    داشتم مطالبتون رو میخوندم رسیدم به عنوان دانشگاه .
    اوایل اصلا دوستش نداشتم و یکی دو ماه اول حس کردم افسردگی گرفتم! هیچکس نبود که باهاش حرف بزنم و بگم خسته شدم از این محیط و براش بگم که من حتی از تمام پله های دانشکده متنفرم.
    اما حالا که حدود یه هفته ای میشه که نیومدم با دیدن این تیتر دلم گرفت ؛ دلم تنگ شد براش ، برای اون ساختمون پیر و جدی‌! برای اون صندلیای ابی که اکثرا تنهان .حتی برای اون اسانسور خسته‌اش هم دلم تنگ شده :)
    +البته ببخشید که خیلی به خودِ نوشتتون ربطی نداشت :)))

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      اولاً ممنونم که سرمی‌زنید :)
      ثانیاً نمی‌دونستم از وبلاگ‌نویسان قهار دانشکده هستید! تازه دیدم بلاگتونو. به لیست کناری بلاگم اضافه می‌کنم با اجازه‌تون.
      ثالثاً توصیف‌های قشنگی بود :) گذشته از خود دانشگاه، دوری از دوستان، دل‌تنگی رو بیشتر می‌کنه.

      چیزی نمونده به بازگشت.
      شاد باشید :)

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *