چند وقتیست که دیدگاهم نسبت به درد متفاوت شده. کمی فرق کردهام. یاد گرفتهام که درد همیشه بد نیست؛ بلکه گاهی (شاید “همیشه”) درسهایی برایم دارد. که احتمالاً هنوز کلی راه دارم تا بتوانم به آن “همیشه” برسم و درسهایش را تمام و کمال یاد بگیرم. ولی همینقدر کوچک هم برایم امیدبخش است.
کمی درکش میکنم. درد را میگویم. وقتی حضورش را میفهمم، از خودم فاصله میگیرم و خودم و اطرافم را از بالا نگاه میکنم. اتفاقات را از منظری دیگر میبینم. دنبال نشانههایی میگردم که بتوانم دلیل درد، نوع آن و حواشی آن را خوب دریابم. و خلاصه هر آنچه را که در توانم است، خرج میکنم تا هدایت خودم را خودم در دست داشته باشم و از مسیر خارج نشوم.
دیدی گاهی درد و رنج که سراغمان میآید، کلافه میشویم و میخواهیم از آن فرار کنیم؟ میخواهیم شرایط را به گونهای عوض کنیم که یا درد را فراموش کرده یا هر چه سریعتر حلش کنیم؟ خودمان را مشغول میکنیم و تا جایی که بشود، دور میشویم؟
ولی شاید این راه درست برخورد با همۀ دردها نیست.
اولین آموختهام در مورد بد نبودن درد، از آقای معلم شروع شد. وقتی خواندم که میگفت: یادگیری درد دارد. وقتی با چیزی مواجه شدی که دیدی جایی در وجودت دارد درد میگیرد یا داری اذیت میشوی، بدان که یادگیری هم در همان حوالیست.
اخیراً هم، بنا به اتفاقات عجیبی که برایم افتادند و در پست قبل اشارۀ کوچکی به آنها کردم و شاید بعدها کاملتر در موردشان بنویسم، خواندن ۶-۵ کتابی را که مشغول مطالعهشان بودم رها کردم.
و خواندن یک کتاب جدید را شروع کردهام، به نام سفر زندگی از جیمز هالیس. کتاب جالبیست. از اندیشههای یونگ گفته شده در آن.
در فصل دوم آن به مفهوم “سایه” پرداخته شده.
هالیس مینویسد:
سایه، هر چیزی دربارۀ من است که از آن ناراحت هستم. ممکن است من نسبت به سایهام آگاه نباشم، یا ممکن است نخواهم نسبت به آن آگاه باشم. سایه چیزیست که مرا بیقرار و مضطرب میکند، […] سایه هر چیزی است که دوست ندارم باشم.
با دانستن این پیشزمینهها، دیشب با یکی از دوستانم در مسیری بودیم که یکدفعه پرسید: «مصطفی. هدفت تو زندگی چیه؟ به کجا میخوای برسی؟»
خب این دوست، همانیست که چند وقتیست، معمولاً، صبحها بیدارش میکنم و در کنار هم قهوه میخوریم و روزمان را شروع میکنیم. از هدفهایمان با هم کمی صحبت کرده بودیم. از جزئیات زندگی هر دویمان کموبیش اطلاع داریم. و او اتفاقات عجیب چند وقت پیش من را میدانست و برایش سؤال بود که واقعاً من به کجا دارم میروم!؟ هدفم چیست و دارم چه میکنم!؟
با شناخت اندکی که از خودم پیدا کرده بودم، فکرهایی را که در سر داشتم، توضیح مختصری دادم.
از ماجراهای اخیرم میپرسید. من هم جواب میدادم.
بحثمان جوری پیش رفته بود که متوجه نقطهضعفی در من شد و شروع کرد در آن مورد حرفزدن.
میگفت: مصطفی. باید دید واضحی نسبت به چند سال بعدت داشته باشی. بدانی که این تصمیمهای مهمی که گرفتی و میگیری، چه مقصدهایی دارند. بدانی که دقیقاً کجا میروی…
وقتی داشت در این مورد صحبت میکرد انگار حس خوبی نداشتم. انگار داشتم اذیت میشدم. کمی استرس را در خودم دیدم. متوجه انقباض اندکی در عضلات پاهایم شدم که در مواقع اضطراب به سراغم میآید. اولش متوجه ماجرا نبودم که دارد چه میشود. میخواستم سریعتر به مقصد برسیم تا صحبتمان ادامه پیدا نکند و هر چه زودتر از این رنج خلاص شوم. کمی که گذشت و به وسط بحث رسیده بودیم، یکآن به خودم آمدم و دیدم که بَه! انگار وقت یادگیریست. به خودم فهماندم که این وضع به نفع من خواهد بود. پس باید صبر میکردم و میشنیدم.
در همان حینی که مشغول صحبت بودیم، در حال بررسی حال و احوال خودم هم بودم. که منشأ این اضطراب کجاست؟ این درد چرا آمد به سراغم؟
فهمیدم که صحبتمان، من را متوجه سایهای در شخصیتم کرده. مکانی متروک که شاید در طول عمرم، یک یا دوبار دیگر متوجه آنجا شده بودم، ولی وقتی میدیدم توانایی تحمل دردش را ندارم، از ورود به آن مکان تاریک خودداری میکردم.
ولی صبر کردم و شنیدم، و سعی کردم آن گفتهها را فانوسی قرار دهم برای ادامۀ راه کشف جایجای آن مکان متروک و تاریک…
ادامۀ راه با خودم است. میتوانم دوباره، مثل قبلترها، خودم را مشغول کارهای روزمرهام کنم و با همین حرکت کند به سمت مقصد ناواضح، روزگار بگذرانم یا اینکه نه، بایستم و با همان فانوس، به کشف رازهای قسمت مهمی از درونم بپردازم.
درست است که هدفها و مقصدهایی در ذهن دارم، ولی هیچکدامشان وضوح کافی را ندارند. وقتی سعی میکنم شفاف ببینمشان، انگار دست سنگینی مانع سربرآوردن من میشود و نمیگذارد درست به جلو نگاه کنم.
ولی نباید در این مورد کم بیاورم و تا میشود مبارزه کنم تا کمی واضحتر مقصدم را ببینم.
البته نباید ابهام را فراموش کنم. ابهامی که، بنا بر توصیف شعبانعلی، کاغذیست که معادلۀ زندگی روی آن نوشته شده و X معادلۀ زندگی نیست که دنبال حل آن باشیم (+). گاهی تا قدم در راه نگذارم و ریسک نکنم، نمیتوانم با ابهام کنار بیایم و از مسیرم مطمئن شوم.
در نهایت باید بگویم که چه خوب است داشتن چنین دوستانی. دوستانی که حواسشان به ما هست و اگر مشکلی میبینند، میگویند و کمکمان میکنند و راه حل میدهند تا تغییر کنیم. حرفهایشان گاهی درد دارد، گاهی ممکن است در کنارشان اذیت شویم، ولی این درد، همان درد لذتبخشیست که میتواند نجاتبخش باشد.
و گاهی لازم نیست برای یادگرفتن درسهای زندگی، به سراغ افراد شاخص و مشهور برویم و پای درس و کتاب آنها بنشینیم و خودمان و راه نجاتمان را به آنها وابسته بدانیم؛ بلکه گاهی میشود از دوستانمان و اطرافیانمان بیاموزیم، آنهایی که در زندگیشان، حتی در قسمت کوچکیاش، موفق بودهاند و حرفی برای گفتن دارند. دردها کشیدهاند، شکست خوردهاند، ولی برخاسته و پیروز میدان شدهاند.
پینوشت ۱: کمی در ستایش درد نوشتم، ولی این دلیل نمیشود هر نوع دردی را خوب بدانم و بگویم از داشتنش خوشحال میشوم! نه. بعضی دردها بدبختی هستند. آنها هم جا برای آموختن دارند، ولی بر خلاف دردهایی از جنس یادگیری، از آنها فرار میکنم.
پینوشت ۲: اگر در مورد سایه خواستید بیشتر بخوانید، کتاب «نیمۀ تاریک وجود از دبی فورد» کتاب خوبیست.
دیدگاه ها
چقدر جالب درباره سایه نوشتید..الان ک فکر میکنم من هم چنین سایه هایی رو ب دنبال خودم میبینم هرچند قبلا بیشتر در پی وجودم بودن و دست و پای من رو بسته بودن..همچنین ابهام..یه مسئله واقعا مهم..اینکه ک یه دورنمای کلی از زندگی داریم اما هدف دقیق مشخص نیست..و کافیه یه نفر از ادم بپرسه هدفت چیه؟؟ اونهمه فکر ناپدید میشه و هدف مشخص و قابل بیان و قابل ردیابی مستقیم ب ذهن نمیاد..در مورد خودم یکی از دلایل این اتفاق کمال طلبی هست ک باعث میشه همه چیز رو باهم بخوام و راضی نباشم ب رسیدن پله ب پله..و تلنگرهای بقیه.. برای من هم خ دردناکه شنیدن اون هاو اینکه انگار یه نفر داره بهم نشون میده ک همه تصورات من درست نیستن و یه جای راه اشتباهه..اما من سعی میکنم بعدا توی خلوت خودم بیشتر ب اون حرفا دقت کنم و واکاوی کنم..و درد، شاید در نگاه اول درد کشیدن سخت باشه اما وقتی بعد برگردی و دوباره نگاه کنی میبینی ک چقدر محکم تر شدی، براحتی تونستی چنین چیزی رو پشت سر بذاری پس بازهم میتونی..و اینکه باید بعضی دردها رو بکشیم تا متوجه همون لخظات بظاهر عادی زندگی بشیم
پست
ممنون خانم دکتر.
مکمل خوبی برای متن من نوشتید. لذت بردم.
عالیه که گفتید سایهها قبلاً بیشتر دنبالتون بودند و الان کمترن.
باشد که سایهای نماند :) و همه نور باشد و نور…
ضمناً در مورد کمالگرایی، متمم مطالب خوبی داره ها. مثلاً اینجا: https://goo.gl/G2rEQ3
سلام و صبح بخیر آقای دکتر
امیدوارم که همیشه خوب و سلامت باشید.
چقدرررر عااالییی بووود.
خیلی قشنگ این موضوع رو بیان کردید.
من هم تقریبا از یک ماه پیش که شروع به یادگیری از طریق کتاب و نوشتن کردم دارم هر روز این درد ها و سایه ها رو رو حس میکنم و میبینم.
شاید اولش دردناک باشد ولی بعد خیلی لذت بخشه.
بخاطر اینکه میدونم که دارم یک چیزی یاد میگیرم و بهتر میشم.
اول صبحی نوشتتنون چه انگیزههههه ای به من دااد.
راستی مرسی بابت معرفی کتابتون. توی لیست کتاب ها هایی که باید بخونم قرار میدم.
مرسی بابت نوشته عالیییی تون.
موفق باشید.
پست
سلام شب بخیر رفیقم :)
ممنون که اینقدر پرانرژی کامنت میذاری :)
دوستت دارما :)
خوشحالم که اینقدر خوب و به موقع داری خودتو میشناسی…
سلام
مثل همیشه عالی و انرژی بخش ?
پست
سلام زینبجان.
ممنون که همچنان سرمیزنی :)
خوشحالم میکنی.