جدیداً بیشتر احساس نیاز به تنهایی پیدا میکنم. دورۀ امتحانات هم بیتأثیر نیست قطعاً. قبلاً هم گفته بودم توی یکی از پستهام که روزهای تعطیلی قبل از هر امتحان، برای فکرکردن خیلی جذاب به نظر میرسن. شاید یک دلیلش اینه که اگر درس نخونم، دستم به هیچ کاری نمیره! یعنی چنانچه بخوام کار دیگهای غیر از درسخوندن انجام بدم، عذاب وجدان میاد سراغم؛ در نتیجه یا باید بیکار باشم، یا بخوابم، یا درس بخونم.
خوابگاه هم این اواخر بیشتر از هر وقت دیگهای اذیتم میکنه. اتفاقهایی که در طول روز توی اتاقمون میفته، اصلاً خوشحالکننده نیستن. روند معمولی که رو به نزول بودنش کاملاً مشهوده.
دیشب شدیداً حس نیاز فرار از خوابگاه رو داشتم و آماده شدم که بزنم بیرون. خواستم برم یا یک کافۀ جدید رو امتحان کنم یا برم دنیای کتاب که جدیداً افتتاح شده. مورد دوم رو بیشتر دوست داشتم البته. قبل از گرفتن اسنپ، یکی از دوستان، علیرضا، گفت که یک کافه هست که دوست داشتم ببرمت، ولی حالا که داری میری خودت برو اونجا. کافه نح. کلی تعریف کرد که پر از نوستالژیه توش و قشنگه و اینا. منم دلم خواست! تقریباً نزدیک خوابگاهه و مثل کافههای دیگه بالای شهر نیست، اتفاقاً پایینشهره. اسنپ رو گرفتم به مقصد کافه نح.
همون اول که وارد شدم، فضای خوشرنگ متمایل به قهوهای، یک جای دنج، آروم، میزهای چوبی، و خود اکبر :) البته بعداً شناختمش. ولی اکبر، مسئول کافهاس. در برخورد اول، خیلی دوستداشتنی و خاکی و مهربون به نظر رسید. خوشحال شدم بابت اومدن به این کافه. منو رو برداشتم و نشستم بغل یک میز دو نفره، کنار شیشه.
لته سفارش دادم و کتاب ملت عشق رو درآوردم که بخونم. شروعش کردم. حتماً تعریف این کتاب رو شنیدی. تا الان که دو شبه میخونمش، عالیه و لذتبخش.
خلاصه، لته خوشمزه بود و یک کیک شکلاتی هم کنارش خواستم تا کمی از گرسنگیم کم شه. دوست داشتم با اکبر صحبت کنم. کافه که خلوت شد، رفتم سمتش و گفتم کلّ اینجا سلیقۀ خودت بوده؟ از ۰ تا ۱۰۰؟ تأیید کرد. خوشحالتر شدم :)
دعوت کرد بشینیم و بیشتر صحبت کردیم. از خودش گفت که کارهای مختلفی رو امتحان کرده و سختی کم نکشیده. کافه رو هم عمداً در پایینشهر زده تا بر خلاف شرایط ناجذاب فعلی پیش بره. میگفت: «چرا باید کافه واسه بالاشهریا باشه؟ من دوست داشتم همینجا بزنم. بذار از بالاشهر بیان اینور. که الان هم همینطور شده و میان.»
که واقعاً هم ارزششو داره که از هرجای شهر برن سراغ کافه نح :)
اکبر ایدههای خوبی داره. مثلاً راهانداختن یک ون برای سرو کافه در سطح شهر، قهوۀ رایگان روز سهشنبه برای کسانی که با دوچرخه برن کافه، چای رایگان برای کسی که میاد و کتاب میخونه و… :)
قراره طبقۀ بالاشو هم راه بندازه و فضای کاملاً متفاوتی رو پیاده کنه.
امشب هم که از خواب زیادی خسته شده بودم، پاشدم و رفتم کافه. البته برای اینکه خرج زیاد نشه، چای رایگان خواستم ازش که با ملت عشق همراهش کنم! ولی کمی هم گشنم بود، سوپ جو هم خوردم که عالی بود :)
به پیج اینستاش هم سر بزنید: Nah_Cafe@
راستی! یادم رفت بگم. دیشب که رفته بودم، پرسیدم که با همین شماره که پشت کارتش زده تلگرام داره یا نه. داشت. براش یک کانالی رو که اخیراً پیداش کرده بودم و آهنگهای آروم و خاص میذاشت توش رو براش فرستادم. امشب که رفتم، داشت چاوشی پخش میشد. من هم برای خوندن کتاب هندزفری زدم و آهنگهای همون کانال رو گوش میکردم که یهو شنیدم یه آهنگ آشنا داره پخش میشه! اولش فکر کردم گوشی خودمه! بعدش دیدم نمیشه که دوتا آهنگ آشنا با هم از گوشیم پخش بشه! هندزفری رو برداشتم و دیدم که بعله! آهنگهای پیشنهادی من داره پخش میشه!
گفتم اکبرآقا این آنگ همون کانالهاس؟! گفت آره!
ادامۀ کتاب رو بدون هندزفری خوندم و لذت بردم.
حس بودن تو کافۀ خودمو داشتم!
دیدگاه ها
حتی دیدن عکس این کتاب حس خیلی خوبی بهم داد…یکی از بهترین هاست…وقتی به آخرین صفحه این کتاب رسیدم میل به بستن کتاب نداشتم…
از اینها ک بگذریم
خوندن کتاب، در ایام امتحانات؛ لذت دیگری دارد!
پست
سلام خانم دکتر :)
آره خوندنش خیلی لذت داره. مخصوصاً وسط امتحانا!
سلام صبح بخیر
ما که امتحانامون تموم شده و الان دارم کتاب <> رو میخونم و فعلا که غرق در کتابم. و پیشنهاد میکنم که اگه نخونید بخونیدش.
داخل لینک زیر توضیحات بیشتری درباره این کتاب داده شده:
http://walkineden.com/the-why-cafe/
موفق باشید.
پست
سلام صبحت بخیر عادل جان
خوش به حالت که تموم شده! من هنوز وسطشم!
چه خوب که غرق در کتابی :) توصیف خوبیه.
ممنون بابت معرفی.
پین کردم اون سایتو که بخونم.
سلام بر مصطفایِ ما
حِسی که توی کافه داشتی رو می خرم ?
کتاب خواندن ایام امتحانات خیلی لذت بخشه، حس می کنی کار بزرگی داری انجام میدی و یه دهن کجی به امتحانم هست
آدرس اون کانال که به اکبر خان معرفیش کردی چی بود؟ کنجکاو شدم ?
پست
به :) سلام علیرضا جان.
قابلتو نداره رفیق. جات خالی :)
علاوه بر اون حس خوبش که منو میکشونه سمت خودش، گاهی واقعاً راهی ندارم جز خوندن کتاب غیردرسی.
برات فرستادم آدرسشو ;)