آخرین امیدت را نگهدار، برای خودت. برای وقتی که تنها میمانی. تو میمانی و تو. برای آن روزهایی که حرکت برایت مشکل میشود. آن روزهایی که فقط منتظری بگذرند. روزهایی که با خود میگویی آیا میرسم!؟ آیا راه را درست میروم!؟ نکند مسیر را گم کردهام…
آن امید، دستآویزی میشود برایت و تو را در آن لحظاتی که ثانیهثانیهاش تو را به درون خود فرومیکشد، نجات میدهد. آن امید هر چیزی میتواند باشد. هر چیزی. قرار نیست چیزی عجیب و بزرگ باشد. همین که بدانی هست و در گوشۀ ذهنت به آن دلت خوش باشد کافیست.
شاید گلدانی کوچک روی میزت؛ که رنگ سبزش چشمت را مینوازد،
شاید یک قطعه آهنگ که روزهای خوشی را با آن سپری کردهای،
شاید یک دوست که بودن با او، هر چند کوتاه، لذت زیستن را به تو یادآوری میکند،
شاید کتابی که هر وقت صفحاتش را ورق میزنی، دلت آرام میشود،
شاید…
آری. برای خودت حفظش کن. نگذار گرد گذر زمان رویش بنشیند. نگذار از یادت ببرندش، اصلاً شاید بهتر باشد مانند رازی از آن با تمام وجود محافظت کنی.
هر کاری که میکنی، در هر مسیری که قدم میگذاری، هر سختیای که میکشی، اصلاً هر چقدر هم که خوشحال هستی، از یاد نبرش.