داشتم نوشته های محمدرضا در موضوع «نامه به رها» را از ابتدا تا آخرش می خواندم که به نوشتۀ “قدر رؤیاهایت را بدان” رسیدم. در میانۀ روز هستم تقریباً. چشمانم را بستم. خواستم تصورش کنم…
همان لذت وصف ناشدنی را. همانی را که محمدرضا به فرزند نداشته اش توصیه می کند. همان رؤیا را.
رؤیایی که در فکرم نیامد. نتوانستم تصورش کنم. کجاست پس؟
هر چه به ذهنم فشار آوردم، ته تهش انگار همان هدف را دارد! که ای وای…
ای وای بر من اگر راه را اشتباه انتخاب کرده باشم…
خیلی از اوقات به خودم می گویم که چرا زنده ای!؟ به کجا!؟ و انگار یک هدف برای خودم تعیین کرده ام و آنقدر آن را بالا برده ام که در نگاه اول رسیدن به آن برایم بسیار سخت است و کمی که بیشتر دقیق می شوم می بینم خب که چه!؟
نمی دانم شاید به این خاطر است که رؤیا ندارم. شاید دارم و نمی فهمم. شاید رؤیایم باید همین هدفم باشد. شاید هدفی ندارم. شاید نمی دانم :(
چه کنم!؟
مانده ام تنها و زخمی و ضعیف.
گه گاهی تقلایی می کنم. گه گاهی زوری میزنم. ولی باز خود را در همان باتلاق می یابم و حس می کنم بیشتر فرو رفته ام. که ای وای بر من.
زندگی روی هوا هم عالمی دارد!