زمان می گذرد. تنها و خسته و رنجور و مستأصل، یک منِ خالی از هر آنچه که یک فرد برای رسیدن به غایت خود نیاز دارد. نمی دانم چرا؟ ولی دوست دارم بنویسم.
دوست دارم آرام شوم.
یاد آن جمله در هبوط می افتم:
«کاش یکباره نادانی شومی تا از خویش خلاصی یافتمی.»
ولی حیف که نمی شود. حیف که من نه آنم که عقب نشینم و ضعفم را بروز دهم. می جنگم. اگر سخت است و انتهایش ناپیدا من می ایستم و می مانم. بر سر آن قولی که می گویند روزی از ما گرفته اند. می مانم بر سر آن باری که روزی، در عالمی دیگر، به دوش گرفتم و مغرورانه از قبول آن لذت بردم تا آن که ظلوم و جهولم خواندند…
هستم. پس سعیم بر آن است که در بهترین حالت این من باشم.
ولی گاه بغضی گلویم را می فشارد که ای مصطفی. به کجا!؟ چرا!؟ چگونه!؟
و اگر برای تک تک این سؤالات جواب داشته باشم، بغضی دیگر سر بر می آورد که ای فلان. پس چرا مسیرت غلط است؟ پس چرا از هیچ کدام از حرکاتت رسیدن به آن غایت را نمی توان درک کرد؟ به ترکستان می روی…
برگرد. مصطفی برگرد. آرام باش و بنویس. بخوان. تصمیم بگیر. انتخاب کن. حرکت کن. ولی خودت باش. خودت را قبول کن. تو در حال حاضر همین مصطفی هستی. ولی به آن مصطفای آن انتها هم می توانی نگاه کنی و در اقیانوس شلوغ این جهان، ستارۀ قطبی ات قرارش دهی.
بمان و با تمام وجود حرکت کن و قدم گذار در آن مسیری که به نظرت درست یا درست تر است. نایست. قدم بردار. نمان.
و باز بغض…