اومدم بنویسم. اصلا انتظارشو نداشتم. چه وضعیه آخه؟ قرار نبود اینطوری تموم شه. این رسمش نیست که آدم رو تشنه کنه، تشنه و تشنه تر… بعد روزها و ساعت ها انتظار و صبر و دلخوشی به اینکه بالاخره یکی پیدا شد تا حرفهای دلم رو بزنه، یکی پیدا شد که اون درد نامفهوم وجودم رو که از موقعی که مقداری خودآگاه شدم، گریبانم رو گرفته، از اعماقم بیرون بکشه و منو همراه خودش کنه و… ولی آخرش اینطور؟!
یا من نمی فهمم یا واقعا بد تموم شد.
نمی دونم شاید خود شریعتی هم خسته شد. شاید برید. شاید دید هیچی گیرش نمیاد اینجا. راهی جز بازگشت نداره. بره و مثل پروانه در شعلۀ شمع گم بشه…
ولی اعصابم خرد شد.
خیلی انتظار کشیدم. داشتم برای اولین بار هر روز مست میشدم. لذت میبردم. هر چند کم. هر چند کوتاه… ولی همون چند دقیقه ای که می خوندمش، سر حالم میاورد.
حس می کردم دارم در یک مسیر خوب قدم بر می دارم. ولی آخرش چی شد!؟
چرا!؟
کاش بود و می تونستم برم بشینم پای صحبتش. ببینم که چی شد؟! که کی بود؟ اون آشنای اشتباهی کی بود؟ اونی که خودش بود کی بود؟ چی میگفت؟!
شاید باید چند وقتی فکر کنم بهش. شاید باید باز هم بخونمش. شاید…
ولی بغض کردم.
حس میکنم همون تنهایی رو دارم تجربه می کنم. همون تنهایی ای که فقط خودم باید برم دنبالش و “او” رو پیدا کنم. هیچکس و شریعتی هم نمیتونن کمکم کنند. یعنی هیچکس هیچکس رو نمیتونه کمک کنه.
هر کس خودش باید حرکت کنه. تجربه کنه. با هزاران “او”ی اشتباهی آشنا بشه تا شاید بفهمه کدوم یکی “او”ی حقیقیه.
نمی دونم. گیج شدم.
کاش اینطوری تمومش نمیکردی علی جان شریعتی.
البته…