امروز یکی از دوستان در مورد مشکلی که براش پیش اومده بود کمی برام توضیح داد و فکر کرد شاید بتونم بهش مشورت بدم. کمی عجله داشت. داشت می رفت بیرون که بهم گفت: «بعداً با هم صحبت می کنیم… می دونی چیه؟! من یکم ثبوت شخصیت ندارم… خداحافظ.» و همین که داشت می رفت دیدم چه جملۀ قشنگی!
یکم فکر کردم در موردش. دیدم شاید من هم همینطورم! اصلا ثبوت شخصیت چیه!؟ باید داشته باشیمش یا نه!؟ خوبه همیشه!؟ یا بعضی مواقع باید تغیّر شخصیت داشته باشیم!؟
اومدم که در موردش بنویسم و یاد صحبت چند روز پیشم افتادم با یکی دیگه از دوستان!
(حتماً می دونید که بنده خوابگاهی هستم و خیلی از اتفاقات هر روزم در کنار دوستام و هم خوابگاهی هام رخ می دن و هر روز با چند نفر دقایقی صحبت می کنم.)
این صحبت من با ایشون حدود ۲ ساعت طول کشید… شاید بتونم بگم مهمترین بحثی بود که در طول این ۴ سال زندگی خوابگاهی من انجام شده بود.
شروع بحث خب طبق معمول با کمی خنده و شوخی بود و در ادامۀ مسیر صحبت هامون به سمتی رفت که من کمی از چندتا چالشی که در حال زورآزمایی با اونا بودم رو بهش گفتم.
باید بگم که نسبت به طرز فکر ایشون که سنشون بیشتر از ۵ سال از من بزرگتر هستن دید خوبی نداشتم؛ طبق ۴ سال تجربۀ گفت و گوهای گه گاه با ایشون!
بحثمون همینطور پیش رفت و ایشون کم کم دست گذاشت روی نقاط ضعف من از نظر خودش. دلایلی رو گفت که من رو از ادامۀ یک راه مهم بازداره.
دلایلی که می گفت برام خیلی جالب بودن. در صورتی که من به ایشون اصلا در مورد اون نقطه ضعف ها چیزی نگفته بودم! شاید اصلا خودم اونها رو نقطه ضعف حساب نمیکردم و یا حتی نمی دیدمشون. و دقیق ترش اینه که چند بار به فکرشون افتاده بودم ولی چون مربوط به مباحث کلیدی شخصیتی که خودم از “من” متصور بودم می شد سعی می کردم از فکر در اون موارد پرهیز کنم! البته بیشتر یه عامل درونی منو باز می داشت از فکر به اون موارد!
شاید ترس بود. شاید به این دلیل بود که اگه اون پایه های شخصیتیم رو متزلزل می کردم کل بنایی که از خودم در ذهنم ساخته بودم با خاک یکسان می شد!
و شد!
دوستم انتقادهایی کرد از من و همینطور ادامه داد… من هم با لبخند، خنده، اعتراض و شوخی اونو همراهی میکردم…
در همین حین که اون داشت شالودۀ شخصیت من رو می تکوند، داشتم فکر می کردم که اگه واقعا اینطوری باشه که اون میگه چی!؟
ها!؟
مثال زد و توضیح داد و ….
تا اینکه دیدم راست میگه! البته بازم نتونستم جلوش کاملا حرفاشو قبول کنم ولی می دونستم که بهتر از من تونسته بود منو بشناسه و در درونم قبول کرده بودم حرفاشو. ولی موقع رفتن تشکر کردم از بحث مفیدی که باهام کرد و وقتی که گذاشت.
از اونجایی که تمرکز برام کمی مشکل شده، به این موضوع به صورت پراکنده فکر می کردم و می کنم…
حس می کنم شاید بد نباشه یه روزی در زندگیمون بیایم و از صفرِ صفر زندگیمونو بررسی کنیم و ببینیم چجوری شده که الان اینجاییم و اصلا واقعا اینجاییم یا همه اش حبابه!؟
یکسری تصورات غلط که در مورد خودمون ساختیم و اونا رو گذاشتیم پایۀ شخصیتمون و همینطور ادامه دادیم و اومدیم بالا…
البته از طرفی هم میگم شاید خیلی سخت باشه دوباره ساختن… دوباره از صفر آخه!؟
خلاصه که فکرم کم دغدغه داشت و اینم اضافه شد! البته قطعا این مورد پیش از همه چیز باید رسیدگی بشه و تکلیفش معلوم شه.
و باز هم خدا رو شکر که همچین فرصتی پیش اومد تا یکی بیاد و انقدر قشنگ هر چی تصور راجع به خودم داشتم رو نقض کنه و بره…!!!
و هنوز راه زیاده…