حواست هست به حسرت‌های اواخر عمرت؟

مصطفی قائمی و فاطمه اسکندری

اون‌قدر ننوشتم که انگار غریبه‌ام با این کیبورد. اون‌قدر روزها گذشته از آخرین باری که «دلی» نوشتم این‌جا، که نمی‌دونم چه‌جوری بود از غم‌ها و دردها و رنج‌ها نوشتن. شاید باید به فال نیک بگیرم. شاید باید خوش‌بین باشم که “مگه بد شد خوشی‌ها سرازیر شدن به این بلاگ کوچیک؟“. نمی‌دونم. این نمی‌دونم یکی از پرتکرارترین کلمه‌های این وبلاگه. هم دوست‌ش دارم و هم دوست‌ش ندارم. بیخیال. الان که دارم این کلمه‌ها رو می‌نویسم، هم خوشحالم و هم ناراحت. حس‌هایی رو دارم تجربه می‌کنم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که حتی وجود دارن. حس‌هایی که احتمالاً نهایتاً فقط جایی خونده بودم‌شون.

مثل این حس‌ها:

دهۀ چهارم به بعد زندگی، مثل برق می‌گذره. حتی اواخر دهۀ سوم هم همین بود. سرعت گذر عمر زیاد شده. خیلی زیاد. جوری که نمی‌شه باور کرد که “این”، ادامۀ همون عمره!
موفقیت‌ها و هدف‌ها و مقصدها، تنها یک نقطه هستن. وقتی می‌رسی بهشون، تموم می‌شن. فکر می‌کنی با رسیدن بهشون قراره عالم و آدم از خوش‌حالی‌ت باخبر بشن؛ ولی می‌بینی که: “نوچ. از این خبرها نیست.”.
دیدن فریدون آسرایی برای من همیشه درس داره. درس‌هایی که حتی شاید نتونم بیان‌شون کنم. دیدن‌ش در اینستاگرام رو می‌گم. قبلاً مختصری در موردش خونده بودم و یادمه که آدم بسیار پُری‌ه و تلاش‌های زیادی کرده برای رسیدن به جایگاه‌ش. ولی الان در اینستاگرام، تنهاست. حس می‌کنم همه تنهاش گذاشتن. پیر شده. حتی توی آخرین استوری‌ش، نشسته بود توی یه کافه و یکی ازش عکس انداخته بود. لیوان قهوه‌ش خالی بود. معلوم بود لاته خورده. چهره‌ش عجیب بود. اول‌ش فکر کردم ناراحته. و با خودم گفتم چرا اگه ناراحته گفته اونی که روبه‌روش هست ازش عکس بگیره؟ بعد زوم کردم روی چهره‌ش دیدم نصف چهره‌ش ناراحته و نصف دیگۀ صورت‌ش انگار سعی کرده لبخند بزنه. عجیب بود. شاید این هم از عوارض پیری‌ه.
تو فکر کن این‌همه سال بجنگی و بپردازی به عشق‌ت که این‌همه براش زحمت کشیدی و آخر عمر، سال‌های آخر زندگی‌ت رو تنها بگذرونی و گلایه کنی از این روزگار.

الان که داشتم عمیق‌تر فکر می‌کردم به رفتارم در تحلیل فعالیت‌های فریدون آسرایی، حس کردم احتمالاً به خاطر هم‌ذات‌پنداری‌ه که این‌طوری دقیق شدم روش.
آره.
چون من رو هم تنها گذاشتن همه یک روز.

ولی جنگیدم و بلند شدم و ادامه دادم. و نوشتم: “بسیار ادامه‌دهنده.” در مورد خودم.
چون واقعاً جنگیدم؛ برای ذره‌ذرۀ داشته‌هام جنگیدم. برای همه‌چیز. حتی برای داشتن پیش‌فرض‌هایی که خیلی از آدم‌ها در زندگی‌شون دارن. مثل خانواده.

قطعاً جنگیدن من، به تنهایی، راه به جایی نمی‌بُرد. و نگاه اون بالایی رو لازم داشتم و دارم و خواهم داشت.

روزهای سختی گذشتن. روزهای دردناکی گذشتن. زندگی با هر روشی که بلد بود بهم سخت گرفت و عرصه رو برام تنگ کرد.
ولی نمی‌تونستم ادامه ندم.
ادامه دادم و سرِپام.

خیلی از اون چیزهایی رو که یک روزهایی حسرت‌شون رو داشتم و فریاد می‌زدم که چرا نمی‌رسم بهشون، به دست آوردم.
نه فقط مادی؛ که بیشترش از معناهای زندگی‌م بودن.
رسیدم و تیک زدم.

اگر قبل‌ترها رو ببینی، می‌بینی شادی‌های توی این وبلاگ، بیشتر مربوط به پست‌های آخرش هستن. قدیم‌ها بیشتر غر می‌زدم و از غم می‌گفتم. ولی این اواخر، فصل برداشت رسیده برام. و عجیب‌ترین هدف‌هام هم حتی محقق شدن.
شاید ننوشته باشم که اون ایده‌ای که توی ذهنم بود در مورد این‌که دوست دارم استاد دانشگاه باشم ولی نمی‌خوام بابت مدرکم من رو بخوان، به طرز عجیبی حقیقی شد. و من در بهترین دانشکدۀ دندان‌پزشکی کشور ۲ روز تدریس داشتم. بدون این‌که خودم درخواست بدم. مخصوصاً در مبحثی که هیچ ربط مستقیمی به دندان‌پزشکی نداشت.
از کورس مارکتینگ پارسال هم که خبر دارید در هتل قلب بود و الان پیشِ روی ما کورس دوم مارکتینگ در دندان‌پزشکی‌ست که باز هم در هتل قلب خواهد بود و در ۲۶ دی‌ماه.
پارسال ۱۰۵ نفر شرکت‌کننده داشتیم و امسال هم باید بالای ۱۰۰ نفر دندان‌پزشک داشته باشیم.

بگذریم.

هم خوشحالم و هم ناراحت.
بالاتر کمی از غم نوشتم و کمی از خوشی.
ولی زندگی چیز جالبی‌ست.
می‌دوی و می‌دوی و می‌رسی و می‌رسی،
کمه. دوست نداری. بیشتر می‌خوای. راضی نمی‌شی.
و دوباره می‌دوی و می‌دوی تا دوباره همین سیکل رو از اول شروع کنی.
و یهو می‌بینی که دیر شد.

کی لذت بردی؟
کی عاشقی کردی؟
کی مفید بودی؟
کی زنده‌گی کردی؟

حرف بزن دیگه!
کی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *