توی رستوران هتل نشستم و در اتاق کنفرانس کناری استاد در حال تدریس مباحث پروتزی (روکش) ایمپلنت به ۲۵ نفر از همکاران عزیزِ جوانم از شهرهای مختلف ایران هست و در نیمهٔ دوم مردادماه ۱۴۰۴ هستیم. روزهای کمی از جنگ گذشته و ما دیگه اون آدمهای قبل از جنگ نیستیم. حتی محل برگزاری کلاس هم دیگه اون جای برگزاری قبلی نیست. شرایط عوض شد برامون. اولویتهامون تغییر کرد. سختتر شد زندگیهامون. امیدهامون کمرنگتر شد. سرعت تردمیل زندگیمون بیشتر شد و دورِ تند زندگی تندتر شد.
ولی آیا ادامه نمیدیم؟ ادامه نمیدم؟
میدم. امیدوارانه یا ناامید. زحمی یا سلامت. باپول یا بیپول. هرچی!
زندگی همینه دیگه. از زمان شروع جنگ -که ما اصفهان بودیم- تا بعدش که برگشتیم خونه با ترسولرز، اینترنت که ملی شد و ضعیف، ما سریال وایکینگها رو شروع کردیم. گرچه من اوایل فصل ۵ رهاش کردم و یار تا آخرش رو دید (!)، موقع دیدنش خیلی برام مرور میشد که این دنیا همینه دیگه. همه توش اذیت میشن. هر کدوم به نوعی. ما هم اینطوری. درسته یکم استرسش بالاست، ولی همینه و راه گریزی ازش نیست.
بگذریم.
جنگ خیلی چیزها رو عوض کرد.
منم تو این دقایقی که قبل از ناهار و هندزآنِ دوره داریم، دوست دارم بنویسم از یکعالمه کاری که در سال اخیرِ زندگیم کردم و کردیم. چون به نظر میرسه سرعت زندگی روزبهروز بیشتر و بیشتر میشه و ممکنه فراموش کنم یکسری جزئیات رو.
از همین دوره شروع میکنم تا بقیهٔ موارد یادم بیان کمکم:
- سومین دورهٔ مقدماتی ایمپلنت آکادمی قاف. دورهای که در برههٔ برگزاریش از گرونترین دورههای ایمپلنت در کشور (البته احتمالاً گرونترین) بود. ما فکر میکردیم با این قیمت رکورد پرشدن دوره نمیزنیم که هیچ، حتی کامل هم پر نمیشه دوره. ولی علاوه بر اینکه پر شد، دو نفر هم همزمان ثبتنام کردن و مجبور شدیم یک نفر به حد نصابمون اضافه کنیم. وگرنه دعوا میشد!
این دوره، از نظر من و تعدادی از دانشپذیرانش، پربازدهترین دورهٔ ایمپلنت کشوره و به سبب نوع برگزاریش، همکاران عزیزمون واقعاً جرأت درمان رو بعدش پیدا میکنن و میرن تو دل خطر. - اولین دورهٔ پیشرفتهٔ ایمپلنت آکادمی قاف. که گرونترین نبود، ولی کاملترین بود. از مباحث ایمپلنت همزمان (فرشساکت) تا سینوسلیفت کلوزد و اُپن و همچنین All-on-X رو بچهها یاد گرفتن. استاد از امریکا داشتیم در این دوره. و به نظر میرسه خیلی خفن بود!
(این رو در پرانتز میگم که: وقتی خودت یه کاری رو انجام میدی، معمولاً آندراستیمیت میکنی ارزشش رو؛ مگر اینکه پررو باشی خیلی! و من هم در مورد آکادمیمون اینطوریام که «دوره برگزار کردیم دیگه!». در صورتی که وقتی دقیق و با جزئیات نگاهش کنی، میفهمی که با این کیفیت دورهگذاشتن، برای یک آکادمی نوپا، خیلی کار بزرگیه. {اینها رو نوشتم برای دل خودم.})- این رو هم بگم که تفاوت کورسهای ایمپلنت ما با سایر مؤسسهها اینه که پارت منتورشیپ خصوصی داریم. اینجوری که هر دندانپزشک بعد از یادگیری مباحث تئوری و هندزآن و دیدن لایوسرجری (جراحی زنده)، بیمارش رو میبره مطب استاد و به صورت خصوصی جراحیش رو انجام میده.
- اولین کورس دنتال مارکتینگ در دندانپزشکی کشور. کورسی که عجیب بود. خیلی عجیب. تو فکر کن کورسی در دندونپزشکی داشته باشی که هزینهش کم نباشه و ۱۰۵ نفر توش ثبتنام کنن! کورسی که یک روز حضوری داشت در هتل قلب تهران و ۳ جلسه، آنلاین. (اینجا ازش نوشتم: +)
- ایونت دنتالمنتورشیپ تهران و یزد. دو ایونت در دو تاریخ متفاوت. یکی در لواسان تهران و عمارت کارمان. و دیگری در یزد و هتل سیبونار. اولیش که تهران بود چندین آدم معروف دنیای دندونپزشکی ایران اومده بودن و سخنرانی کردن توش و دومی به همت دکتر کیان کاظمی عزیزم و تیم خفنش، مخصوصاً دکتر طاها پروای عزیزم، برگزار شد. و این دو اتفاق هم از عجیبترین اتفاقهای دندونپزشکی ایران بودن که سابقه نداشتن.
- ازدواج و سفر و خونهٔ جدید و شروع واقعی فصل دوم زندگی. با کلی داستانِ تلخ و شیرین که سالها بعد میگمش :)
آره.
آخرین نفسهای دههٔ سوم زندگیم خیلی تندتند بود و کلی ماجرا داشت توش. شلوغترین روزهای عمرم و پرفشارترین شرایط زندگیم تا الان رو در سالی که گذشت گذروندم.
و تمام کارهایی که فکر میکردم قراره شکست بخورن و سخت باشن و نتونم و نذارن و آبرومون بره و استقبال نشه و پر نشه و ضرر کنیم و به فنا بریم و بیفتیم زندان و اینها،
همهش گذشت.
خوب هم گذشت به لطف خدا.
درد زیاد داشت سال اخیر. غم زیاد داشت. قعر تنهایی زیاد داشت. تا مرز جنون رفتن زیاد داشت. کمآوردن زیاد داشت.
ولی خوشی هم کم نداشت :)
زندگیه دیگه.
همینه.
***
الان که دارم این متن رو به انتها میرسونم، واقعاً دیگه وارد دههٔ چهارم زندگیم شدم و خوبم! چیز عجیبی نیست! خوبه. یعنی بد نیست. نمیدونم! هستم دیگه. اوایل متن رو در اواسطِ اواخرِ کورس سوم ایمپلنت مقدماتی نوشتم و اواخرش رو که الانه، خونهام و تنهام و با ناراحتی از تنهایی، دارم سعی میکنم روحیهٔ مجردیم رو کمی بالا بیارم و شببیداری کنم و بنویسم :)
در این روزهایی که از سیسالگیام گذشته پی بردم به اینکه چهقدر مهمه که آدم دایرهٔ عزیزان و دوستهای نزدیکش رو قوی و سفت بچسبه و هواشون رو داشته باشه و با تمام قوا نذاره آسیبی بهشون برسه. و چهقدر دردناکه که تقریباً تمام آدمهایی که دوست ما هستن انگار، دوست دارن اتفاق بدی برامون بیفته تا جشن بگیرن.
و در همین امروز جوان شدم! جوون شدم! حس میکنم یک تنهٔ درخت قدیمی که رو به خشکی رفته بود، امروز تو وجودم جوونه زد :)
چهجوری؟!
اینجوری که وبسایت آکادمی قاف با هزاران امید و آرزو، به دست تکمیلشدن سپرده شد و در همین دو روز پیش، تعدادی از همکارها، اولین دورهٔ آفلاین آکادمی رو پیشخرید کردن!
و لابهلای تمام بیچارگیهای این روزها و درگیریهای الکی و وضعیت شخمی مملکت، من هنوز ادامه میدم و هماکنون امیدوارم :)
گود لاک.