تصور کن سالها گذشته است و دیگر آرام شدهای و آن جنبوجوش قبل را نداری. آثار میانسالی و پیری را به چشم میبینی و دیگر چیزی نمانده تا کاملاً باورت شود که راه گریزی نیست. میخواهی هفتآسمان را بدری و طرحی نو دراندازی و نمیتوانی. نه که نخواهی، نمیتوانی…
راهی نمانده و مجبوری به پذیرش. مجبوری بپذیری که دیگر آن روزها نخواهند آمد و تو ماندهای و تمامِ گذشتهای که ساختهای.
بالاخره یک روز، مانند همیشه، خودت را روی مبل خانهات رها میکنی و چشمهایت را میبندی و نفس عمقی میکشی و دیگر آنجاست که از فرار برای قبولنکردنِ این ماجرا دست میکشی و میفهمی: «این تو بمیری، از اون تو بمیریها نیست!».
همانطور که خودت را در آن موقعیت متصور شدهای، همانطور که چشمهایت بستهاند، چیزهایی از ذهنت میگذرند…
آیا این زندگی همانی بود که میخواستم؟ همانی بود که میخواستم بسازم؟ همانی بود که همیشه به دوستانم با ذوق از شوقِ رسیدنِ به آن میگفتم؟ همانی بود برای رسیدن به آن بارها و بارها با خاک یکسان شدم و دوباره از نو همهچیز را ساحتم؟
همانی بود که دلم میخواست؟
همان؟
یا نه…
یا کم گذاشتم؟ یا تمامِ توانم را صرف نکردم؟ یا فقط حرف زدم و در عمل گند زدم؟ یا بندهٔ خوشیهای زودگذر شدم و آمال و آرزوهایم را از یاد بردم؟ یا تنبلی را سرلوحهٔ اعمالم قرار دادم؟ یا از ترس اینکه بقیه چه میگویند، از هر اولیناقدامی دست شستم؟ یا وقتی مانعی سرِ راهم قرار گرفت، نجنگیدم؟ یا گوش کردم به حرفِ آنهایی که خودشان در زندگی خودشان مانده بودند؟
هان؟
کجای کاری؟
کجای زندگیِ خودت هستی؟
در تلاشی واقعاً؟ یا ادای تلاشگرها را درمیآوری؟
کجای کاری؟
تکلیفت را روشن کن که وقت بسیار کم است. که عمر بسیار محدود است.
که این آخرینبار است که این ثانیهها را در حال تجربهای…
خب.
سلام
آمدم بنویسم خطاب به خودم که حواسم جمع شود. که بدانم که کجای کارم. که اگر حواسم نیست، بنشینم دمی و دوباره و چندباره مطمئن شوم از مسیرم. حداقل در چند قدم بعدی…
میدانی!؟
اینروزها خیلی وقتم برای خودم کم شده.
دیگر این من نیستم که باید جلوتر از آنچه که دوست داشتم بسازم بدوم و آن بنای کوچکِ ساختهشده را با خود بکشم و هر چند قدم به آن چیزی اضافه کنم و بزرگش کنم؛
آن بنای کوچک هماکنون جوری بزرگ شده که حتی اگر من هم نخواهم بروم، میکِشَدَم.
و دیگر من نیستم که تصمیم میگیرم دقیقاً کِی پروژههایم شروع شوند؛
خودِ آن بنای کوچک -که الان برای خودش مردی شده است (!)- من را به سمتِ آنچه که باید سوق میدهد.
این هم خوب است و هم بد.
خوب از این بابت که آنچه میخواستم بسازم، شِمای کلیاش را پیدا کرده :)
بد هم اینکه گاهی واقعاً استراحتلازم هستم و نمیشود توقف کرد!
در هر حال که خدا را شکر :)
خدا را شکر که بعد از یک دورهٔ طولانی که همهچیز -تقریباً البته- بر وفق هر کسی بود، جز من،
روزگاری را دارم به چشم خودم میبینم که حتی میشود در وبلاگم هم غُری نداشته باشم برای زدن!
روزگاری که هر قدم، از پیِ قدمِ قبلی، خوشی را سبب میشود :) لبخند روی لبهایم میآورد :) ذوق میکنم :) حظ میبرم! کیف میکنم! و آنچه سالها برایش تلاش کردم، آرامآرام رخ مینماید…
به نظرم تئوریها کافیست!
کمی بگویم برای ثبت در این عالم و برای سالهای سال بعد.
در این روزهایی که گذشت و در حال گذشتن هستند، اتفاقهای عجیبی رخ دادند؛
از وبیناری که برای مطب زدن راهش انداختیم و برخلاف تصورمان، ۵۰۰ نفر در آن ثبتنام کردند!
از کورس مارکتینگی که برخلاف تصورمان، ۱۰۰ نفر در آن ثبتنام کردند :)
و البته در این بین، کمی هم ناخوشی همراهمان شد؛
مثلاً دوستیهایی پایان یافت و یا کمرنگ شد که فکرش را هم نمیکردیم…
ولی خب
مسیر باید طی شود.
پروژهها باید ران شوند.
ایدهها باید اجرا شوند.
و باید برویم.
که رکود جز سیاهی چیزی به همراه ندارد.
گود لاک :)