بعد از اینهمه مدت بالاوپایین و بدبختی و سربهسنگخوردنهای فراوان و شنیدن نصیحتهای مزخرف از اهل و نااهل، میخوام یکم بنویسم از اونچیزی که حس میکنم اگه نمیتونستم توی خودم تقویتش کنم، یه آدمِ دوستنداشتنیِ بدونِ اعتماد به نفسِ داغون بودم.
اون هم چیزی نیست جز: کلهخری!
حالا اگه دوست داری باادبترش رو بهکار ببری، میتونی بگی جرأت، جگر، و چیزهای بیادبیِ دیگه!
و آره.
این ویژگی، به نظرم، از اون چیزهاییست که خیلی در حقش اجحاف شده. و باید بیشتر بهش بپردازیم…
اون هم تو وضعیت فعلیِ مملکتِ زیبامون*.
که اگر نداشته باشیمش، بعید میدونم بتونیم پروژۀ جدیدی رو ران کنیم یا همینهایی که داریم رو به نتیجه برسونیم.
یاد یکی از استوریهای علی سریزدیِ عزیزم افتادم که راهانداختن استارتآپ توی مملکت رو -در برهۀ فعلی- مثل ویولونزدنِ موزیسیَنهای بالای کشتی تایتانیک میدونست، هنگام غرقشدنِ کشتی!
و ما نیز همینیم.
مقداری از امید و انگیزه و نای رفتنمون رو اَزَمون گرفتن. بعضیهامون خیلی، بعضیهامون کمتر.
اگه حواسمون لحظهای به خودمون نباشه و بخوایم سخت نگیریم و شل کنیم، به فنا رفتنمون قطعیتر میشه.
نمیخوام بدبین باشم؛
ولی خودت ببین دیگه. تقریباً جوونی نیست که یکبار تو زندگیش به مهاجرت فکر نکرده باشه.
و خب آره.
من هم فکر کردم و میکنم. گرچه هیچ اقدامی نمیکنم!
و راهی جز حفظ این باقیموندۀ امید نیست.
و البته تقویتکردنش.
حالا از بحث اصلی دور نشیم.
کلهخری.
کی گفته این واژۀ زیبا بده!؟
خیلی هم لازمه.
البته با استفادۀ درست در جای درست.
مثلاً کجا؟
اونجایی که میخوای برسی به رؤیات. اونجایی که همۀ حسودها میگن نمیتونی! اونجایی که همۀ ترسوها میگن نمیشه. اونجایی که عزیزانت -در لباسِ خیرخواهی- میگن نکن!
آره.
حرف رو که همه میزنن!
حالا یکی این وسط بخواد علاوه بر حرف، عمل هم بکنه،
بقیه میگن نکنه این پیشرفت کنه و ما نتونیم، نکنه این بره بالا و ما همینجا بمونیم، و عبارتهایی مشابه این.
اونها حرف نمیزنن دیگه؛ زر میزنن.
تو گوش نکن.
***
داشتم به یکی از دوستانم توی دایرکت اینستا میگفتم: برو تو دل ترسهات.
گفت: چون تو میگی باورش میکنم.
چرا؟
چون من سالهاست دارم تمرین میکنم بزنم به وسطِ ترسهام.
نه اینکه الان اتفاق خاصی افتاده باشه یا جای خاصی رو گرفته باشم!
نه.
صرفاً همین که مراحلِ زندگیم رو سعی کردم با اشتباه کمتر رد کنم.
همین.
و البته این رو هم باید بگم که
من انتخاب کرده بودم مواجهه با ترسهام رو. تهِ ذهنم.
و گاهی اتفاقهایی میافتاد که راهی نمیموند برام جز رفتن در دلِ تاریکیها…
مثل اونشبی که از خونه پرت شدم بیرون! و صبحش با ۲۳۶ نفر دندونپزشک آینده و یک استاد خفنِ کشور، وبینار داشتیم. و من نه لپتاپ داشتم، نه گوشی، نه کارتهای بانکیم رو** :)
آره.
این رو تاحالا در پابلیک نگفته بودم.
ولی زندگیه دیگه.
این قسمتهاش هم اونقدرها دارک نیست.
به قول یک بزرگی، اگر زندگیِ من این دردها رو توش نمیداشت، من فوریسریعانقلابی مستقل نمیشدم.
و حالا که حالم مقداری بهتره و کمی از تولدم گذشته، دوست داشتم برای بار دوم با سیستم پذیرش مطب (در ساعت ۳:۳۰ بامداد) بشینم و بنویسم از حالِ بهترم.
از اینکه چهقدر خوبه که رضا پیشرو هست و میشه آهنگهای خفنش رو شنید. و همچنین شایع.
از اینکه من امسال پرتبریکترین تولد عمرم رو گذروندم و حدود ۵۰۰ تا پیام تبریک داشتم! که بعد از یکهفته فرصت کردم همهشون رو جواب بدم. و چه اشخاصِ خفن و جدیدی بهم تبریک گفتن!
خوشحالم :)
چون کلهخر بودم و گذروندم تمام روزهای سختی که خواستن من رو به چیز بدن!
چون روزهای خوب بالاخره رسیدن.
و میدونم که واقعاً بعد از هر سختیای آسونیه.
البته
میدونی که من چهقدر واقعگرام و دوست ندارم محتوای زرد تولید کنم.
پس باید این رو هم بدونی که علاوه بر خوشحالیِ من بابت این روزها،
دقیقاً در همین روزها،
کم نیست، شبهایی که به پوچی میرسم و جز به عزیمتِ نابههنگامم به چیزی فکر نمیکنم.
ولی میگذرن.
میدونی!؟
بهم ثابت شده که دردها و رنجها میگذرن.
و درسته که دردها و رنجهای بعدی، سختترن و مردافکنتر.
ولی میگذرن.
و خوشحالی میشه فاصلۀ بین همین رنجها و دردها…
و مهمترین کاری که تو باید بکنی، ادامهدادنه.
با امید هم باشه که چه بهتر.
و با خوشبینی هم باشه که بهترتر!
و لبخند.
و البته
کلهخری :)
گود لاک.
*: شاید بهتر بود میگفتم: وضعیت زیبای مملکتِ فعلیمون :(
**: خداروشکر عرفان وکیلی و شاهین صفری بودن و اون وبینار به خوبی و خوشی گذشت…
دیدگاه ها
سلام مصطفی قشنگ تو چقد منی ،دمت گرم که ادامه میدی ،نگران نباش یه روزی تو کوچه ما هم عروسی میشه
«آنچه از دل برآید
لاجرم بر دل نشیند»
وبلاگتون مصداق باز این دو تا جملهست.
با اینکه فقط از شیرینیها و خوشیهای زندگی نمیگید ولی باز هم مخاطب دارید. با اینکه از حال و روز بد و روزهای سخت مینویسید باز هم با خوندن وبلاگتون حس خوبی بهم دست میده. حس واقعی بودن…
اولین باری که با وبلاگتون آشنا شدم برای انتخاب رشته کنکور بود. الان دانشجوی سال آخر دندونپزشکی هستم و یک متممی:)
و هنوز هم خوندن وبلاگتون برام جذابه و یکی از مشوقهای اصلی من برای وبلاگ نویسی بوده که تازه شروعش کردم. امیدوارم یه روز من هم بتونم یک چنین وبلاگ پر و پیمونی داشته باشم و با نوشتههام حس خوبی به بقیه بدم:)