به مناسبت تولدم

تولد

می‌دونی؟! هیچ‌وقت دیگه تولدهام جذاب نیستن برام. چندوقتی می‌شه این‌طوری شدم. شروع‌ش از روزهایی بود که با دیدگاه‌های آقامعلم در مورد تولد آشنا شدم و دیدم خیلی هم اتفاق مهمی رخ نداده و به قول خودش:

هر بار که دنیای جدیدی را می‌بینیم و ایده‌‌های جدیدی در ذهنمان متولد می‌شود. هر بار که احساس زیبایی را تجربه می‌کنیم. هر بار که یک دوستی تازه شکل می‌گیرد. ما متولد می‌شویم.

و بعد از چندین سال، حالا وقتی مناسبت مهمی، شادیِ خاصی، اتفاق بزرگی می‌افته، فکرم می‌ره اون سمتی که چرا پس نیستن اون‌هایی که کل آینده‌مو تو ذهنم با اون‌ها چیدم؟ چرا نیستن اون‌هایی که می‌گفتن همیشه می‌مونن؟ چرا زر می‌زدن فقط؟ چرا گوه می‌خوردن و می‌خورن فقط؟؟؟؟

***

خب انگار عصبانی شدم.
خشم و غم و حسرت، توی شب تولدم طبیعیه. نه؟
اگر هم نیست، به درک!
حس‌هامن دیگه. هستن.
من هم به رسمیت می‌شناسم‌شون.

و الان، ساعت ۱:۱۷ دقیقۀ ۲۴ مرداد، توی اتاق مدیریت مطب تنها نشستم و صدای نامجو داره از اسپیکر گنده‌مون میاد که می‌گه:
مرا یادت هست؟ جای تو هم خالی…


البته اون‌قدر این‌روزهام شلوغن و تاریخ چُنان از دستم دررفته و قسط‌ها جوری دغدغه‌م شدن که تا همین الان که تقویم گوشی‌م رو نگاه کردم، فکر می‌کردم بعد از نیمه‌شب، وارد ۲۵ مرداد می‌شیم و امشب حق دارم که این‌همه غمگین باشم!
در نتیجه الان باید مودَم رو بیارم بالا و خودم رو برای غم و خشم و حسرتِ فردا شب آماده کنم!

***

معلومه که حالم خوش نیست!؟
نه!؟

بگذریم…

به غمم ادامه می‌دم.

البته
می‌دونم می‌دونی که من با غم و درد و کوفت و مرگ هم ادامه می‌دم.
بعید می‌دونم اون روزی برسه که دیگه بزنم به سیم آخر و سیم آخر رو هم قطع کنم!

و تمام تلاشم اینه وقت‌هایی که دارم می‌رسم به سیم آخر، بخوابم! گریه کنم. بنویسم. برم تو جمع.

و ادامه بدم.

آره.
من، هرطور که نگاه می‌کنم، آدمِ ادامه‌دادنم.
آدمِ رکود و این مزخرفات نیستم.

گرچه ۲۸ سال از تولدم گذشته و چند ساعت مونده تا استارتِ ۲۹ هم بخوره برام و تمامِ اون چیزهایی رو که فکر می‌کردم داشتن‌شون، پیش‌فرضِ زندگیم هستن، از دست دادم.
ولی موندم. زنده موندم و ادامه دادم و ساختم.
می‌دونم زخمی‌ام. می‌دونم جوری زخمی‌ام که کمتر کسی تو سنّ من این‌جوری زخم می‌خوره،
ولی هستم.
سرِ پا.

آره.
غمگینم.
ولی باید ادامه بدم.

و الان که دارم این‌ها رو می‌نویسم،
قلبم داره به زبونِ درد، می‌فهمونه که داغونه. که پاره‌پاره‌اس.
آره.

هست.
هست که هست!
راهی جز ادامه نیست.

نمی‌دونم. شاید باید همۀ این‌ها اتفاق می‌افتاد که من الان این‌جا باشم و این کلمه‌ها رو در حال نوشتن.
شاید…

[شاید و کوفت.]

خب.
یکم وقفه انداختم تو نوشتن و قیمه زدم بر بدن و اومدم دوتا پی‌نوشت نوشتم و البته کمی هم اشک ریختم.
حالا برم ادامه خطوط بالا:

دیگه مثل خط‌های بالا غمگین نیستم؛
چرا؟
چون هم شام خوردم! هم اشک ریختم و هم دوتا پی‌نوشت نوشتم و خالی کردم خودمو.

اما باید بگم که
همینه زندگی.
ممکنه حتی نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مون هم نفهمن ما رو یا اشتباه بفهمن ما رو یا بفهمن ما رو و تصمیم بگیرن خودشون رو بزنن به نفهمی و گند بزنن به زندگی‌مون!
نه؟
آره بابا. ممکنه.
خودم دیدم.

حالا این‌ها غُرن دیگه.
نه این‌که بخوام ترحم خواننده رو برانگیزم.
نه.
صرفاً دلم می‌خواد وبلاگ بنویسم.
و وبلاگ همیشه برام جایی برای جاگذاشتنِ غم‌هام بوده. و چیزهای دگر.

حالا که بهتر شدم
دوست دارم باز هم از امید بگم.
از این‌که من، با این وضعی که دارم و قلب جرواجرم، می‌دونم که روزهای خوب میان.
نه فقط واسه خودم؛
که واسه همۀ اون‌هایی که با تمامِ وجودشون، بدون پلنِ B، دیوانه‌وار، می‌رن سمتِ رؤیاهاشون :)

و این دنیا،
در اکثر اوقات،
با اون‌هایی که واقعاً دنبالِ رؤیاهاشون می‌رن،
مهربون‌تره.

و البته باید تأکید کنم که به صفت تفضیلیِ آخرِ جملۀ بالا دقت کنی!
چون نسبیه این مهربونی؛
مثلاً توی کشور ما که برای کوچک‌ترین حق‌هامون هم باید بجنگیم،
این مهربونی، می‌تونه خوشی‌های کوچیکی باشه مثلِ داشتنِ پولِ خریدِ وی‌پی‌ان!
یا خوشی‌های بزرگی باشه (با افتخار واسه خودم) مثلِ رفیق‌هایی خفن.

عرفان و مهدی رو می‌گم :)
که دوست‌های اینستایی‌م می‌دونن کی‌ها رو می‌گم دقیقاً.

و اما از تولدم بگم یکم مثل آدم!
این‌که دهۀ سومی که این‌جا از چشیدنِ طعمِ واقعی‌ش گفتم، داره به آخراش می‌رسه و من کم‌کم، طبق پیش‌بینی‌هامو مثل خیلی‌ها، دارم به سمت ثبوت می‌رم.
البته کم‌کم.
و مسیرم مقداری از ابهام دراومده و پازل‌های این عمرِ کمِ من هم داره به تکمیلِ ۳۷ درصدی‌ش نزدیک می‌شه…

و راضی‌ام.
آره. همون پی‌نوشت ۱.
به نظرم می‌ارزید.
و اگر هم نمی‌ارزید، باز هم پی‌نوشت ۱ :)

و می‌ریم تا ببینیم این هستی، چه برای‌مان تدارک دیده است!

بوس.


پی‌نوشت ۱: داشتم به این فکر می‌کردم که آیا می‌ارزید این‌همه هزینه‌ای که دادم و الان زنده این‌جام؟ که خب اشک ریختم و جواب دادم که به یه ورم که ارزش داشت یا نه. دادم‌شون. و الان این‌جام.

پی‌نوشت ۲: و دم اون عزیزانی گرم که کارهایی کردن که من با تولدم هم اشک بریزم. (لعنت به همه‌چیزشون.)

دیدگاه ها

  1. نفیس

    چقدر خوبه که میدونی تکه های پازلت چطوری قراره چیده بشه. به نظرم بزرگترین دغدغه بچه هایی که رشته های علوم پزشکی خوندن از جمله خود من پیدا کردن هدف بعدیه. هدفی که وقتی دچار بحران ۳۰ سالگی میشی نمیدونی اصن از چه جنسی باید باشه اونم وقتی که شغل و درآمد و ماشین و..‌. داری ولی الان دیگه زورت نمیرسه به هدفای بزرگترت. بعد به مهاجرت فکر میکنی و بعد که خیلی خسته میشی از فکر کردن میگی اصن I’m existentialism و مشغول لذت بردن از دنیا میشی که هی این سوال میاد تو ذهنت که پس هدف از آفرینشم چی بود؟چه چیزی دارم به دنیا اضافه میکنم؟
    و این چرخه باطل تکرار میشه و تکرار میشه که دیگه صبحا با خستگی ناشی از فکرای دیشب به زور قهوه چشماتو باز میکنی و میری سر کار در جهت خدمت به خلق الله

  2. امیرعلی یک ناشنوای کاشت حلزون

    و بدین سان سایت آقا مصطفی درست شد و حالا راحت میتونیم وصل بشیم..
    مردِ خدا
    تولدت مبارک باشه
    انشاءالله خدا آرامش به قلبت بیاره
    و جوری برات جبران کنه که یادت بره اون تلخیایی که باید حذف بشن…
    تولدت مبارک باشه آقا مصطفی:)

  3. فاطمه

    سلام وقتتون بخیر
    اوایل نقد کننده‌ی نوشته‌هاتون بودم😅
    دست روزگار کاری کرد که حس همزاد پنداریم با نوشته‌هاتون به هزار برسه
    یه چیزی که خیلی برام جالبه اینه که چرا برای طرف مقابل هیچ چیز به اندازه‌ی ما سخت نیست
    چرا اون ادمایی که همه چیزو با تو داشتن اما میتونن بعد از توام ادامه بدن
    چرا اونا نابود و داغون نمیشن چرا اونا ذره‌ای خم به ابرو نمیارن
    چرا انگار سنگینی ماجرا باید رو دوش ما باشه مگه همه‌ی رابطه‌های دنیا دو طرف نداره چرا پس یه نفر خورد میشه
    چرا درد از دست دادن فقط واسه یه نفر معنی میشه
    این سوالا هر لحظه داغون میکنه ادمو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *