سلام. بعد از چندین ماه دوری اومدم بنویسم. و طبق معمول باید بگم که مدتهاست دوست دارم بنویسم و هی نشده. حتی چندباری نوشتم و منتشرش نکردم. ولی ابنبار فرق داره! چند نفر از دوستانم گفتن بنویسم و از همینجا قول میدم بنویسم و منتشرش کنم.
ولی این پست، پستی نیست که خوشایند باشه. پستیست که باید بنویسمش. نمیشه ننویسمش.
آخه میدونی!؟
این بلاگ یک روزهایی آغشته شده بود به روزهای خوشی که الان دیگه نیستن.
نمیدونم الان دارم با ناراحتی مینویسم اینها رو یا نه. ولی هرچی که هست، حس خوبی نیست.
کلی حس هستن که تلفیقشون میشه این کلمه: سوگ.
من برای تکمیل سوگواریم، باید یکجایی این سوگ رو ثبت کنم و چه جایی بهتر از این بلاگ که مدتها توش عشق موج میزد…
عشق؟
نمیدونم.
شاید این برداشت من بود.
شاید اشتباه میکردم.
شاید باید اشتباه میکردم.
شاید واقعاً عشق بود.
هرچی که بود قشنگ بود. خوب بود. خوش میگذشت.
رشد کردم. بزرگ شدم. کلی چیزها رو تجربه کردم که هیچوقت بدون عشق نمیتونستم لمسشون کنم.
الان هم آهنگ جدید محسن چاوشی رو گذاشتم و برای بار هزارم دارم میشنومش.
همین آهنگی که تایتل این نوشته رو ازش قرض گرفتم.
همینی که احتمالاً داره توی همین پیج برات پلی میشه.
الان کجام؟
الان توی یه ویلای دنج، اطراف لاهیجانم و تنها.
دوستانم رفتند گردش و من موندم تا به غمهام برسم.
به نوشتن.
به سوگواری…
وسطِ شلوغیهام.
وسطِ شلوغترین جای زندگیم.
وسطِ پرچالشترین جای زندگیم تا اینجا.
دیگه نه دانشجواَم، نه سرباز.
الان مصطفی قائمیام.
احتمالاً دکتر مصطفی قائمی.
که واقعاً وارد دنیای وحشی و (نسبتاً) آزادِ عمرش شده.
مصطفایی که تصمیم گرفته مطب بزنه و رفته زیر بار هزارانهزار قسط و چک!
مصطفایی که با نهایت سرعتی که بلده داره میره جلو.
روبهجلورفتنی که شاید گاهی اسمش فرار رو به جلو باشه، و گاهی پیشرفت :)
و راهی جز این نیست.
راهی جز پیشروی نیست…
ادامهدادن تنها گزینۀ روی میزه؛
حالا میخواد امید همراهش باشه، میخواد نباشه.
من هم در تلاشم.
تلاش با تمام توانم.
درسته که توانم اونقدرها هم بالا نیست؛
ولی دارم بهترینِ خودم رو میذارم.
که کم نیارم.
که نبازم.
که اونهایی که نگاهشون به منه و گاهی ازم امید میگیرن، کم نیارن.
میرم جلو و هنوز به اون بیت عطار پایبندم:
تو پای به راه در نِه و هیچ مپرس؛
خودِ راه بگویدَت که چون باید رفت…
راستی!
تا اینجایی که نوشتم، حس میکنم کمه.
سوگواری به این کمی مگه داریم!؟
نوپ.
پس ادامه میدم…
آره.
هر کسی که من رو از نزدیک میشناسه یا تو مجازی،
میدونه سالها موجود عاشقی بودم.
میفهمیده که من برای عاشقبودن و عشقورزیدن چه تلاشها که نکردم. چه جنگها که نکردم. چه هزینهها که ندادم…
من تمامِ خودم رو اگر یک جا خرج کرده باشم،
اونجا میدونِ عاشقیه.
جایی که انگار اشتباه بوده!
آخه میدونی دیگه!؟
عاشق اگر به وصال نرسه، ناکامه.
که خب ناکامی شد حاصلِ گذاشتنِ تمامِ مصطفی.
البته که
قرار نیست همیشه همهچی اونجور که ما فکر میکنیم و میخوایم پیش بره.
مگه نه!؟
نرفت.
اونجوری که میخواستم نشد.
آره.
نشد دیگه.
کاریش هم نمیتونم بکنم.
***
اصلاً گاهی دلم به حال خودم میسوزه…
چرا؟
چون رنج کم نکشیدم.
رنج از وقتی که برام سؤال شد:
“چرا همۀ آدمهای بزرگ توی زندگیشون زیاد سختی کشیدن و منی که دوست دارم آدم بزرگی بشم، هیچ سختیِ خاصی تو زندگیم ندارم!؟”
اومد سراغم.
بد هم اومد سراغم.
بد…
دلم به حال خودم میسوزه
اون وقتی که ایسنتا رو باز کردم و عشقم رو تو لباس عروس، کنار همسرش دیدم…
آره.
دردناک بود.
فکرش رو نمیکردم که اینطوری باشه.
فکر میکردم بعد از دو سال، دیگه تموم شده باشه برام همهچی.
ولی نمیفهمم.
نشده بود.
ولی میشه.
مجبوره بشه!
چون پروندهای که فکر میکردم مدتهاست بستهمش، باز مونده بود و حالا به یک شکل دردناک و زمخت بسته شد.
و این رو هم میشه به فال نیک گرفت.
که تمام.
***
و این پست و نوشتنِ این کلمهها، برام لازم بودن.
لازم بودن تا راحت شم.
راحت شم از اینکه همهچی رو ریختم تو دل خودم.
و نوشتمش.
و ببخشید که خوندنش اذیتت کرد.
***
حالا اما
دوست دارم بگم که این دنیا خیلی بیرحمتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنیم.
تمام اون چیزهایی رو که فکر میکنی مال خودته و بهشون دلبسته شدی، ازت میگیره تا بفهمی اینجا جای موندن نیست.
از من که هر چیزی که برام مهم بود رو گرفت.
هرچیزی که بهش علاقه داشتم و یا حس میکردم برام مهمه.
اون هم به بدترین شکلش معمولاً!
و کسانی رو واسطۀ رسوندنِ درد و رنج بهم قرار داد که برای اکثر آدمهای این هستی، عزیزترینهاشونن…
ولی من!؟
نوپ.
ناثینگ.
همهچی رو گرفت دیگه.
ولی من پرروتر از این حرفهام.
هر بار که این دنیا سعی کرد بهم صدمه بزنه – حالا چه مستحقش بودم یا نبودم – تمام زورم رو زدم که سفت وایسم و کم نیارم و اگر هم زمین خوردم، بلند شم و ادامه بدم.
حتی زخمی.
الان هم وضعم چیز دوری از پیشفرض زندگیم نیست؛
زخمی و امیدوار و ادامهدهنده و لبخند به لب :)
و میرم جلو…
***
راستی!
من خیلی عوض شدم ها!
تغییرهایی کردم که خودم اصلاً پیشبینیش رو نمیکردم و غیرمنتظره بودن برام.
ولی تغییر کردم و فعلاً دارم زندگیمو میکنم.
تا ببینیم چه خواهد شد :)
***
مرسی که خوندی :)
دیدگاه ها
تجربه مشابه شما رو دارم، شب عید امسال استوری باز کردم و دیدم چیزی که فکرشو نمیکردم
هنوزم عین اسگلا میرم عکساشو نگاه میکنم😄
ولی مطمئنم میگذره، اما این که دو سال طول بکشه و اینا قطعا پیرم میکنه😑
ماهم تو لباس دامادی دیدیمش…
طوری نیست :)
آقا مصطفی جان عزیز. کلی عشق و انرژی مثبت برات میفرستم.
مرسی که نوشتی. ایشالا سالهای سال برامون بنویسی.
من در موقعیت مشابهی بودم سه سال پیش و گذر زمان ثابت کرد که «عسی ان تحبوا شی و هو شر لکم»
من فکر میکنم همه رنجهایی که میکشیم ما رو انسان زیباتر و عمیق تری میکنه. البته این هیچ چیزی از مزخرف و دردناک بودن رنج کم نمیکنه.
وقتی داشتم نوشتهاتون و شاید بشه گفت سوگنامهتونو میخوندم جنون اینکه یه همچین حالتی بهم نزدیکه ازارم میداد.
میدونید شاید بشه گفت احمقتر از هر ادمی منم که موندم و میدونم چی قراره سرم بیاد.
یه اهنگی داره میگه : گلی نمانده خودت گل باش، تورا بچین و تو را بو کن.
شاید این یه ذره امیده که باعث میشه ادامه بدیم.
معلومه که قراره طول بکشه و یا حتی هیچ وقت فراموش نشه ولی میرسه روزی که با یادآوری این روزها به خودت میگی چه اشتباهی کردم هنوز بهش فکر میکردم و عمرو زندگیمو با فکر کردن بهش خراب کردم
مطمئن باش میرسه روزی که استوری هاشو نگاه میکنین و دیگه هیچ حسی در شما برانگیخته نمیشود من از همینجا بهتون قول خواهم داد،فورا نه ولی حتما اینطور میشود
کاش نشه اینجوری که شما میگید…
کاش نشه💔
گاهی آدم باید به خودش زمان بده
زندگی همینه
همیشه یه ورق جدید برات رو میکنه
ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که قرار نیست به تمام آرزوهامان برسیم،
ما آدم ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند،
ما روزهای خوب می خواستیم و نپذیرفتیم که قرار نیست تمام روزها خوب باشند…
و هر روز غمگین تر شدیم.
گاهی برای رسیدن به آرامش، باید پذیرفت… باید قبول کرد و ناممکن ها و نشدنی ها را به رسمیت شناخت و توقع زیادی نداشت…
گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت…
زندگی همینه همیشه یه ورق جدید برات رو میکنه
ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که قرار نیست به تمام آرزوهامان برسیم،
ما آدم ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند،
ما روزهای خوب می خواستیم و نپذیرفتیم که قرار نیست تمام روزها خوب باشند…
و هر روز غمگین تر شدیم.
گاهی برای رسیدن به آرامش، باید پذیرفت… باید قبول کرد و ناممکن ها و نشدنی ها را به رسمیت شناخت و توقع زیادی نداشت…
گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت…
سلام دکتر!
چه قدر دیدن پست جدیدتون خوشحال کننده بود .حضور گرمتون :)
اما از سوگی که نوشتید…عشق خیلی مقدسه..باید برای کسی، چیزی ، موضوعی و… خرج بشه که واقعا لایقش باشه.
تا اینجا تعهد و وفاداریتون رو ثابت کردید و این خصلت شما قابل تحسینه. این نشان از رشد کامل شماست.
به هر حال بعد از ۳ سال(که دارم وبلاگ شمارو دنبال میکنم) متوجه قسمتی از درون شما که میتونه خیلی صاف و صادق باشه ، شدم. نوشته بالا هم مهر تایید رو زد.
زمان نیازه… تا کنار بیایم با چیزی که اذیت میکنه.
یا با بودنش یا با نبودنش. سخته و درد آوره . اما شدنیه.
(عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست) به احتمال فوقزیاد شنیدید اسمش رو و یا حتی دارید این کتاب رو می تونید یا خواندید. اگر نخوندید که بخوانید و اگر هم خوندید یه دور دیگه هم بخوانید ضرر نداره.
ناراحتی شما هم ناراحت کنندست .
خیلی امیدوار هستم که خوب میشید ان شاءالله .
زود نه اما حتما.
و راستی
ممنون که با حال سنگینی که داشتید باز از امید و ادامه دادن و تلاش گفتید..
:)
مرسی که می نویسی. خوندن تلخ ترین تجربه هات هم برام لذت بخشه. باهات همدردی میکنم. ولی این تجربه ها برا من مثل یه نقشه راه هست که آینده ام رو شفاف تر میکنه.
سلام
همه ما آدمها یه روزی میرسه که هر چیو داریمو ندید میگیریم و دنیا برامون تیره و تار میشه اونقدری که هر چیزی که خیلیا حسرتشو دارن و ما داریمشو نمیبینیم …چرا؟ چون اون یه دونه چیزی که نداریمش برامون پر رنگتر شده البته سیاه تر و بولدتر شده و دل بزرگمون رو با سیاهیش کوچیک میکنه بله زندگی بدون عشق معنا نداره اما همین عشقی که فکر میکنیم چقدر بزرگه و مهم بعد مدتی اصلا دیگه معنایی نداره و یه خاطره میشه یه خاطره بدون درد پس با همه وجود دردشو تحمل کن تا بی اثر بشه
شما چیزایی داری که خیلیا ندارن
۵ ساله دارم خیلی لاک پشتی برای کنکور میخونم اما تا حالا که نرسیدم به چیزی که نمیدونم درسته یا نه
۲۰ سال از زمانی که باید پزشک میشدم گذشته اما یه حس عجیبی نمیذاره کتابا رو رها کنم من لیاقت پزشک شدنو دارم لیاقت دوست داشته شدنو دارم اما هیچ کدومو ندارم اما هر دو رو بدست میارم
ان شاالله
شما الان در همین لحظه خیلی چیزا داری که خیلیا حسرت داشتنشو دارن.
که کم نیارم.
که نبازم.
که اونهایی که نگاهشون به منه و گاهی ازم امید میگیرن، کم نیارن.
این تیکه نوشتتون برام الهام بخش بود اونم تو زمانیکه با افسردگی و ناامیدی سر و کله میزنم
دکتر سلام:)))
به به تبریک میگم !! نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی عکس کلینیکتون رو دیدم!!
واقعا فوق العاده ست :)
حتما برامون ازش بنویسید؛ با آرزوی درخشش بیشتر :)
اقا مصطفی بیا دوباره یه چند خط برامون بنویس دلمون گرم شه ….
بیا اقا مصطقی ۶ روز به کنکوره یه چیزی بگو از این حال خراب در بیایم خودتم از این اوضاع بیای بیرون
بیا که دلمون سخت گاه نوشت های قشنگتون تنگ شده …
سلام
نمی دونم چرا یاد روزهای رنج جوانی خودم( هرچند بی مداخله عشق) افتادم.
روزهایی که مطالب شما راجب صبح زود پا شدن و انرژی داشتن و تلاش می خوندم و می گفتم یعنی میشه من هم اینجوری باشم. تو سخت و راحت دست از تلاش برندارم و بخندم. و یه روزایی بلاگ شما باعث بلند شدن و تصمیمات بهتر شد.
و حالا فقط آرزو می کنم یه روز برای شما هم یه مصطفی قائمی پیدا بشه. کشی که حتی ندونید کیه اما راهی رو بره که قلب شما رو پر کنه و بخواید پشتش برید. حتی وسط شلوغ ترین روزها…
و حالا که عشق و وصال رو دارم تجربه می کنم دعا می کنم که تو روزهای نزدیک چیزی رو پیدا کنید که این روزها رو گم کنید.
حتی تو خاطرات.
یقین داشته باشید میرسه.
برای من در اوج ناامیدی سر رسید.
و انشالله برای همه
رشد از میان درد ها👌🏻👌🏻👌🏻
و خدایی که در این نزدیکی است…
هر چی خدا بخواد
خدا که بد نمیخواد:)))))))
یه وقتایی انقدر میخوای و نمیشه انقدر راحت دنیات زیر و رو میشه که دیگه از خواستن میترسی. هر چی میبینی چشماتو میبندی. دعا کن اینجوری نشی آقا مصطفی.
دیگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مینالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را